کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

بوی زلفِ دریای زندگی

 


اولای صبح را همه‌مان دوست داریم، زیبایند و اغلب ساکت. هم سردی‌شان دلچسپ است و هم اگر در فصل گرما باشند، مطبوع‌یند. این را که می‌گویم عمومیت دارد، بین بیشترمان مشترک است. همه‌چیز به صبح‌مان بستگی دارد، که چگونه آغازش می‌کنیم، با چه‌کیفیتی درَش قدم می‌زنیم. نمی‌گویم سعی کنیم صبحی قشنگ داشته باشیم، باید بساط پیشی کلی‌مان طوری باشد که به چنین حسی در چنین زمانی راه‌نمایمان باشد. این مستلزمِ کیفیتِ‌فکری و زندگیِ است که لحظه‌های پیشتر از این صبح‌ها در خودمان - حالا با هر چیزی - پروراندیم، پرورده شده است. پس چرا دارم بدیهیاتی را عیان می‌کنم، چه چیز تازه‌ی می‌تواند برای شنونده داشته باشد! 

این‌که وقتی صبح‌‌ی رنگ نداشت، جوهر ازش غایب بود، نه به‌ خود بچسپیم و نه به صبحِ‌حاضر. به خودِمایی که مارا خود کرده بچسپیم. اندکی درنگ، اندکی تفکر، اندکی بالا و پایین. نمی‌گوییم سپس الزاما جواب چنین می‌دهد که رنگ‌ها هجوم بیاورند و همه اجزایت را مورد نفوذ قرار می‌دهند و تو می‌شوی شهنشهِ رنگ‌ها. ولی می‌دانی که کدام پایت لنگ است، چه‌چیزی مانع از پیش‌رَویت به سوی هدف شده (این چیزی از نسبی و قراردادی بودن اهداف، کم نمی‌کند) است، چگونه دورهایت باطل بوده، چگونه دیوارهاْ زندانی بودند برای پروازت. 

این دانستن و دانستن‌ها در بطنِ خود کلی هدیه برایت تلنبار کرده‌اند، وقتی می‌بینی‌شان لبخندت به دل می‌آید، ولی بگویم چیزی درآنجا وجود دارد که بازهم تناقضی برایت پدید می‌آورد، هرچند شیرین؛ اینکه؛ می‌بینی این هدیه‌ها چقدر خاک خورده‌اند، بافت‌شان فرسوده است، حتا مقداری‌شان مال سالها پیش هستند. این حسرتی نگرانی‌وار برایت پدید می‌آورد، چرا الان! آخر من کجا بوده‌ام، آیا این لباسِ موجود در فلان هدیه کمی برای من کوتاه نیست! اِه‌اِه ببین این چیز واسه چهارده سالگی‌م بود. کلی مسایل این دست می‌تواند باشد. 

اما تو سر بزن، تو راز خودت را بشناس، تو آگاه شو از آنچه که بابت‌ات بوده است و کنون نیز است. 

چگونه؟ 

نمی‌دانم، یعنی کل مسیر را نمی‌دانم، در واقع مسیر را می‌دانم اما چگونه‌ی پیمودن‌ش را و چگونه سنگلاخ‌هایش

را پریدن، در حیطه‌ی دانستن‌های من گنجاده نیست. 

مسیرش را اما می‌گویم، هرچند آدرس‌ام کلی‌ست، باید تو راه‌ِ دقیق‌اش را خودت پیدا کنی، باید کمی سختیِ شیرین بنوشی. 

وقتی «خرس پاندا» به راز بزرگ دست یافت، در واقع یک برگِ پیچیده بود، آن‌را باز کرد، با تعجب دید بافت‌ش آینه گون است و خودش را، تصویر صورت خودش را در آن می‌بیند. به استاد مراجعه کرد. 

چنین شنید؛  خودت را بشناس، خودت را باور کن. تا، 

"در تاریک‌ترین غارها نور را بیابی، صدای پر زدن پروانه‌ها را بشنویی". 


حالا شما دوستان شاید این فلسفه‌ها را کلاسیک، بدون جوهره‌ی کاربردی و چیزهایی ازین دست تصور کنی. اما بدان و باور کن که راه همین است. انسانی که به خود باور ندارد، انسانی که نسبت به خویش بیگانه است، به مثابه جایی است که آدرس درستی ندارد؛ پس چگونه هدایا را دریافت می‌کند. شما این را داشته باشین، به مثال نقض‌ش این‌بار استثناءوار نه‌اندیشید. 


۰ نظر
Ejaz

بوی دریایِ وطن

الآن اتاق نویدم، خاطره‌ها هجوم آورده‌اند به تمام تن‌ام، انگار خستگی و ملالت را می‌زدایند و می‌دهند آب اقیانوس با خود ببرد. 

بوی اتاق نوید برایم پر از خاطره است. همین یک سال پیش را به‌یاد می‌آورم، روی تخت نوید دراز می‌کشیدم، چای می‌خوردم و صبح‌زود می‌رفتیم ماهی‌گیری! سرما و زمستون خوب است، حداقل برای ما گرمازیی‌ها خوب است، تازه هوای ما می‌شود ۲۲ درجه، دریای ما می‌شود آبی آبی، ماهی‌های ما فلس‌‌هایشان تازه شروع به انعکاس زیبای و نور نقره‌ای روشن می‌کند. 

پریروز برگشتم، نوید می‌گوید بازهم بریم دریا، ماهیگیری. 

اما وقتی داشتم برمی‌گشتم عزیزِ جانی گفت زود برگرد، یک هفته بیشتر نمان. 

من می‌گذارم نور به چشمان و قلب من بتابد، می‌گذارم اما این‌بار حقیقت را گم نکنم، این‌بار نگذارم تاریکی حاکم شود و سیاهی شکل‌دهنده و نقاش دل باشد. وقتی حال آدم خوب باشد، همه‌جا خوب است، پیش همه کس لذتبخش است. ما دنیای‌مان را در ذهن‌مان حمل می‌کنیم، رنگ‌ها آنجا هستند. 

عزیزِ جانِ برادر، قول می‌دهم با حال خوب برگردم و دنیای تورا هم رنگی‌ می‌کنم، نور می‌اندازم. 

ساحل

۰ نظر
Ejaz

در سفر، اما برای هیچ

م: می‌خواهم بپرسم که‌‌؛  اگر کسی را دوست داری، اما هیچ راهی برای دستیابی‌اش نمی بینی، چکار باید بکنی؟ چه طور بهش برسی؟ راهی آسان میشناسی؟ کاری آسان می ‌بینی که با عمل بهش تمنایت به همراهِ بت‌پیکر بهت برسد؟ 

او: تورا نمی‌شود شناخت، در هیچ شیوه. پس آنچه را که باید بهت نمی‌گویم. اینها را در فکرم می‌گویم، تو نمی‌شنوی.  به تو فقط می‌گویم که؛ - اوه دوست من، به درستی نمی‌دانم، شاید همانند تو و اغلب انسان‌ها در بند این مسئله ام. 

م: پس من در فکرم می گویم ‌؛ چه چیز من را نمی‌شناسی؟ در فکرت جواب بده. اما در بیرون ازت دوباره می پرسم. - چه غمگین! پس چکار می شود کرد؟ تکلیف ما انسانها چیست؟ 

او: در فکرم بهت جواب میدهم‌؛ چون تو همیشه آنکه پیش چشم‌ات است را می‌پرستی، تو کافرترین و مومن‌ترین بنده هستی. بنده‌ی تمام بتان عالم اگر روبرویت باشند، بت میسر را خیلی زود بنده، مخلص و مومن می‌شوی تا بتی دیگر. اما در بیرون بهت می‌گویم؛  قصه‌ی است عام، اما کمی پیچیده‌ است دوست بینوای من، چنین که، خصلت های انسان برخی‌شان عجیب‌اند.  انسان می‌بیند، می پسندد و سپس دست می‌یابد! اینجا دیگر سوزی در سینه نیست که درد شود، سوال شود و اینجا روی کاغذ بیاید. اما آنکه دست یافتنی نیست، قصه اش باقیست، پس تا دست یافتنی نیست، سوز است، درد است و سوال. جواب دقیقا همین جاست دوست بینوای من. این است داستان بینوان عالم. 

۰ نظر
Ejaz

سفر، سفر و بازهم سفر!

امروز قرار است کیفم رو بردارم و برم شب جایی بمونم و بعدش صبح زودش برم سفر!  اگه دوستی اومد و خواند؛ خدا حافظ.💕 💕
۶ نظر
Ejaz

نور نقره‌ای ماه

اون شب که بیرون نسیم بر درختان گرم‌سیری پشت پنجره می‌وزید، اون‌شب که صدای موج‌های دریا تمام خونه رو گرفته بود، نورمهتاب از لای پنجره داخل اتاق را روشن و نقره‌ای کرده بود.  گلادیاتوری بی‌قرار به‌سوی "الهه‌ی سرزمین" بادها می‌رفت!  شبی که پرندگان شب‌گرد با حالتی خلسه،  چشمانی تیزکرده و نیمه‌باز به‌صدای موج‌ها و دریا گوش می‌دادند و افکار‌شان در میان شاخه‌های سردرگم و رقصان درخت‌ها گم بود..  آره اون شب..  تو اون‌شب برای من ساده‌ترین الهه‌ی تمام تاریخ بودی، کاش نبودی، زیرا من سادگی را بی‌نهایت دوست دارم. اگر آن شب ساده نبوده، از پنجره به درخت می‌پریدم و دیگر هرگز بر نمی‌گشتم. اما حالا هرشب به آن پنجره سر می‌زنم و تو با گیسوانی که تمام تخت را پوشانده، در خوابی. 


*تقدیم به نور نقره‌ای ماه که بر گیسوان بلند تومی‌افتد. 

۰ نظر
Ejaz

برای آنها که زندگی کردن را بلدند.

فردا عید اعلام شد. 

این خبر خوبی برای تموم کسانی است که مسلمان هستند و یا در جامعه‌ی مسلمانان زندگی می‌کنند. چون خودِ فلسفه و واژه عید همراه با نو بودن، نو شدن، شادی و یک آغاز جدید است. خلاصه عیدتون مبارک، به خوبی و خوشی ان‌شاءالله. 

اما؛  واقعیتش نمی‌خوام فاز غم بردارم، یا از کلیشه‌های افسرده بودن، ملالت و اضطراب حکایت کنم و در پی‌ی اینها، در پی‌ی آن باشم که برای خودم یک شخصیت رنجور درست کنم که آری ما نیز در صفِ افسردگان و پوچ‌پرستان هستیم، همانند دنیای داستان‌های کافکا و داستایوفسکی هرچی می‌جوییم، چه شادی باشد و چه ناشادی، سرانجام همانند یک سرخورده برگردیم در غار تنهایی و رنج‌مان. 

اصلا قضیه نه این است و نه به این آسانی. 

مسئله اینجاست که اساسا در نقطه، مکان و جامعه‌ی خاصی از تخم درآمدیم که واقعا بعدها هرچه سعی کردیم به نوک قله برسیم، همانند دونده در انبوه ریگ‌ها فقط پایمان فرو رفت، نوک قله‌ای وجود نداشت و اساسا یک توهم بود. فقط توده‌ای حجیمی از ریگ بود که چشم‌ها، دهان و زانو‌هایمان را مانع از هیچ ‌کردن می‌شد، روح را می‌خراشید و امید را همراه با باد می‌برد.  این کلن مختصِ جامعه‌ی ایران نیست و به دولت با حکومت اساسا ربطی ندارد.  این مختص اهالی یک جای خاص است با تفکرات خاص. مجموعه‌ای که اصولا نه طبقه‌ی متوسطی دارند و نه افکار گریزنده در آنجا کارکرد و هواداری دارد. هرچه گریزان باشی بیشتر فرو می‌روی، هرچه سعی می‌کنی افق را ببینی ریگ‌ها بیشتر بر چشم ضربه می‌زنند.  سر آخر کور و لالی هستی که انبوه ریگ‌ها تا زانو بالا آمده‌اند. پس بر می‌گردی سرخانه‌ی اول، بیخیال افق‌ها می‌شوی، ناامید از فتح قله‌ها.  هرچی فریاد‌ها، تشویق‌ها و امید‌هایی از اطراف (که متعلق به این نقطه نیستند) به سویت بیایند که بلند بشو، خودت را به‌تکان و از‌نو شروع کن، برایت کلیشه‌هایی بیش نیستند. چون تو نَفسی را می‌خواهی که هرروز در بغل گوشت گرما و صدا را به حس‌گرهای جسمی‌ات منتقل می‌کند، در واقع نفس‌های اینچنینی، انبوهی از حضورها و نفس‌ها! یعنی اهالی این نکته.  اما نیست. نه تنها نیست، بلکه وقتی بصورت کلی از همه‌ی هست و نیست افتادی، تمام چشم‌ها برمی‌گردند به سرزنش‌ات. تمام گلوها برسرت داد می‌زند. 

تو فراری از حجم سیاهی، برای خودت آرامش‌هایی دروغین دست و پا می‌کنی، می‌خواهی در لحظاتی حضور نداشته باشی، این‌جهان و محتوایش نباشند؛  خبری از زانوها، چشم‌ها و گلوهای پر از ریگ نباشد. در ورای این‌ها وقتی متوجه این سیستم جدیدت می‌شوند، یک لحظه و یک لحظه حتا فکر نمی‌کنند که چرا، چی‌شده است، شخصی چنین، این نوع زیستن را اختیار کرده است! چرا سعی می‌کند؛  گوشت و خون و جوانی بدهد در ازای دمی در خلسه زیستن، در ندیدن و نشنیدن زیستن! نه اینکه بیایند کارها و روش‌اش را توجیه بکنند، نه.  فقط پهلوی‌اش بنشینند و بپرسند و بگویند، ره ترکستان گرفتن قله را دورتر می‌کند، زانوها را فروتر، چشم‌ها را کورتر و زبان را لال‌تر. می‌دانیم، می‌فهمیم که شرایط چیست و تو چگونه شخصی هستی که نمی‌تواند این انبوهِ شن‌ها روان را پشت‌سر بگذارد،  می‌دانیم که می‌دانی این نه راه هست و نه راهش. فقط آمده‌ایم بگوییم اگر برخیزی دست ما است برای گرفتن! 


مسایل بالا در مدینه فاضله این‌ها نیز تا ابدل‌آباد نیست، میدانم و متوقع هم نیستم. اما فقط دهان باز می‌کنند به ملامت، مستقیم توی چشم هم زل نمی‌زنند و نمی‌گویند تا حداقل تکلیفِ بین‌تان مشخص شود،  به کنایه، به استهزاء.  حالا آدم می‌بیند استهزاء از طرف لایقان است که هیچ، می‌گوید قانون همین است، هرجی باشد رسته‌اند و رستگار!  می‌توانند.  اما جمعی می‌بینی غرق در همین‌شنها، چشم و گوش بسته که فکر می‌کنند بهشت موعود همین است، فکر می‌کنند چگونه می‌شود در این عیشِ جمعی کسی اینگونه کناره می‌گیرد! چنین حجمی از بلاهت، آن هم در نقطه‌ای خاص. ایران به این بزرگی و خوبی.  

تو در درد خود می‌نالی و جمعی که دردت را نه درک می‌کنند و نه به حالِ خودش وا می‌گذراند.

 کاش می‌شد خود را بفروشم، به دوره‌گردی آهنگ‌ساز، به مطلقه‌ای خسته، به کسی که صبح‌ها می‌شد برایش شعر خواند، به کسی که وقتی خسته است سرش را در آغوش بگیری و تراژدی خستگان عالم را برایش بسرای تا خوابش ببرد و وقتی بیدار شد، فکر کند خستگی‌اش یک خواب بوده است، خوابی که تمام عالم درآن لحظه‌ای خاص دیده‌اند، به کسی که مانده‌است حق را به رستم بدهد که متوسل به جادو شد یا به اسفندیار که خود را رویین‌تن کرده بود! به کسی که موهایش اقیانوس شراب عالم است و هرغمی را برای تو، خود و عالم به تار مویی تسکین می دهد. به کسی که دنیایش نت موسیقی یک نابیناست که برای نامزد نابینایش می‌سراید!  به کسی که... 

اگر کسی می‌خرد، می‌آیم.  به قیمت ارزان. متوقع و آروم‌ام. تا نخواهد حرف نمی‌زنم، تا نگوید پاسخ نمی‌دهم. طلبی ندارم، خواهشی هم هیچ. می‌مانم پیش‌اش، کارهایش را انجام میدهم، باغچه‌اش را آب می‌دهم، غذایش رو می‌پزم. به کارش برسد، به خوابش، به مطالعه‌اش.  فکر کنم هردومون آروم می‌مانیم، تا ابد. به هیچ کس نیازی پیدا نخواهد کرد، نمی‌زارم. حتا اگر بخواهد موهایش رو خودم می‌بافم، لباسش رو خودم تنش می‌کنم.  فقط آروم باشد، بی‌حرف، بی‌قضاوت، بی‌نکته‌بینی در مورد انسان‌ها اطراف، بی نصیحت‌گری، بی عافیت و عاقبت‌خواهی، کارش را بکند، تمام تمرکزش برکارش و زندگی‌اش باشد. طول و عرض خانه‌اش، امکانات رفاهی‌اش، غذای خوردنش، سن و سالش، دین و نژادش، شهر زندگی‌اش (جای ما نباشد) هیج مهم نیست.   فکر کنم به‌ارزد به خود را کشتن، به نابود کردن تن. البته اگر چنین خریداری پیدا شود. می‌فروشم. غروب

۲ نظر
Ejaz

داستانِ وال‌های دریایی و موهای تو

دریا

وقتی یک بار به صفحه کیبورد ضربه میزنم، همراه با ثبت حرف و صدای صفحه، موجی نیز در پشت پنجره‌ می‌شکند. 

تلنگری که به ذهنم می‌آید، به جنوب  نگاه می‌کنم مستقیم از فراز اقیانوس، رد پایش از قطبِ جنوب می‌آید.. شاید "پنگوئن‌های قطبی" دارن من رو مثل یه مترسک کنترل می‌کنن، شاید هم وال‌های ته‌ی اقیانوس که از گرمی تابستون پناه بردن به جایی سردتر و حوصله‌شان سر رفته  و دنبالِ منطقه‌ای بزرگتر از اقیانوس ها می‌گردن. من اسبابِ هدف‌شون شدم. 

و از شمال که تمام ایران است، همه قرار گرفتن، همه آنهایی که در ایران هستن و شاید یکی‌شان اینجا اومد، صفحه را باز کرد، پیام پنگوئن ها را خواند. ولی هدف قطبی‌ها برقراری رابطه با شمال است، با سیبری، با روسیه و باغ آلبالوها. ولی نه، فکر نمی‌کنم.   چون اونجا کسی تارِ مویی به وسعت اقیانوس ندارد. چنین شخصی فقط  توی!  

میدونی؛ امکان این هم است که تمام اهالی اقیانوس می‌خواهند با "تو" ارتباط برقرار کنند، به‌نظرم می‌خواهند تمامِ اقیانوس را همانند قطره‌ای در آن" تارِ" مویت که گاهی ناخواسته جلوی صورتت پریشون میشه، جاری کنند! شاید وال‌ها، پنگوئن‌ها و پرندگان دریایی می‌خواهند در درونِ عطرِ اون تارِ مویت تا ابد زندگی کنند.   من اولین عامل‌شونم، وال‌های دریایی از صفر شروع کردن ، بعدش میرن سراغ یکی دیگه تا وسیله ای باشه براشون تا به دریای زلف‌های تو برسن، به اقیانوسِ ته‌ی اون تار مویت.  من دورترین نقطه‌جغرافیایی از تمام ایرانم، من نزدیک‌ترین نقطه از ایران به قطب جنوبم،  این کاملا نشان میده در تسخیرِ پنگوئن‌ها و وال‌های دریایی هستم. روزی باور خواهی کرد که وال‌ها آوازخواندشون رو برایت بفرستن.  این وسط من هیچ‌کاره‌ام، هیچ حسی ندارم، فقط‌گاهی غَش می‌کنم و به‌هوش می‌آیم، می‌بینم نامه به‌تو ارسال شده است. آدرس‌تورا از کجا می‌دانند، من مطلع نیستم، فکر کنم کارِ پرنده‌های دریایی است که فصل گردن و فصلی در حالِ جستجوی اقیانوس جنوب بودن که بوی زلفات به سوی "تو" کشاند‌شون و قصه آغاز گشت. می‌ترسم روزی به‌جز پنگوئن‌ها و وال‌ها، دیگرِ اقیانوس‌نشینان از تنگی وسعت اقیانوس در مقابل زلفِ پریشون تو وسوسه بشن و نقشه‌هایی برای مهاجرت به‌سویت بکشن. ولی من میدونم تو در موها و زلف‌های بلند خود، برای تمام اقیانوس جا داری، حتا بیشتر. 


*نکته: وال‌ها آواز می‌خوانند. 

"تقدیم به کسی که به زندگی‌اش می‌اندیشد، به «تو»، و به تمامی کسانی که در تار تارِ موهاشون می‌شود اقیانوس‌ها را جای داد. به کسانی که موهای‌شون بوی اقیانوس را می‌دهد". 

۰ نظر
Ejaz

شب‌های شنبه چراغ اتاق‌ها را خاموش کنید، لطفا.


با نوشتن هم چیزی درست نمیشه، آدما فقط باید نگن.


#پلاس

۱ نظر
Ejaz

چه خوبی تو

یه رُبات است، همیشه اینجاست، یه ویندوز 98 داره و با مرورگر اوپرا 12 اومده. اینقدر میاد سرمی‌زنه که نسبت بهش کراش پیدا کردم!  فکر کنم عاشق این ربات ـه شدم :)  دوستت دارم نودهشتی عزیز. 

۲ نظر
Ejaz

یک تصنیف ساده

عنوانی که برایش آماده شده بود، بخاطر ظلمی که برای بار صدهزارم بر ما رفت، برداشته شد. به قول عطاء شاد مرحوم:

«تو بِکَن قَهـر  ،   ءُ منان مِهـــر به‌بیت!  چُوْش نه‌بیــت.» 


دست‌نویس کردم و ازش عکس گرفتم، شعری ساده و زیباست از "غ، حسین. شوهاز»  که استاد "عارف بلوچ" چه قشنگ می‌خواندش. 

البته این شعر برای کسی که  «بلوچی» بلد نیست طبیعتا مفهومی ندارد!

 دوست داشتین می‌تونین برای یادگاری بردارین،  این روزها فردایش هیچ برای هیچ کَس معلوم و مشخص نیست! شاید یکی‌مون هرگز بعدا نباشیم، حداقل یه چیزی ازهم داشته باشیم. چه فلسفه‌ی مسخره‌ای داره این دنیا، چه خسته است از آدم، خودش نیز بریده از این همه تناقض و منت کشیدن :)) میگه می‌خواهین زودتر برین، منم می خواهم استراحت کنم، یا برم پی‌ای زندگی‌ام، اینقد هم به من فحش ندین و همه تقصیرها را به گردن من نندازین!  :))  

*در آخر از خط‌اَم واقعا عذر می‌خوام، سعی می‌کنم دفعات بعدی بهترش کنم :) 

غلام حسین شوهاز

۲ نظر
Ejaz