اولای صبح را همهمان دوست داریم، زیبایند و اغلب ساکت. هم سردیشان دلچسپ است و هم اگر در فصل گرما باشند، مطبوعیند. این را که میگویم عمومیت دارد، بین بیشترمان مشترک است. همهچیز به صبحمان بستگی دارد، که چگونه آغازش میکنیم، با چهکیفیتی درَش قدم میزنیم. نمیگویم سعی کنیم صبحی قشنگ داشته باشیم، باید بساط پیشی کلیمان طوری باشد که به چنین حسی در چنین زمانی راهنمایمان باشد. این مستلزمِ کیفیتِفکری و زندگیِ است که لحظههای پیشتر از این صبحها در خودمان - حالا با هر چیزی - پروراندیم، پرورده شده است. پس چرا دارم بدیهیاتی را عیان میکنم، چه چیز تازهی میتواند برای شنونده داشته باشد!
اینکه وقتی صبحی رنگ نداشت، جوهر ازش غایب بود، نه به خود بچسپیم و نه به صبحِحاضر. به خودِمایی که مارا خود کرده بچسپیم. اندکی درنگ، اندکی تفکر، اندکی بالا و پایین. نمیگوییم سپس الزاما جواب چنین میدهد که رنگها هجوم بیاورند و همه اجزایت را مورد نفوذ قرار میدهند و تو میشوی شهنشهِ رنگها. ولی میدانی که کدام پایت لنگ است، چهچیزی مانع از پیشرَویت به سوی هدف شده (این چیزی از نسبی و قراردادی بودن اهداف، کم نمیکند) است، چگونه دورهایت باطل بوده، چگونه دیوارهاْ زندانی بودند برای پروازت.
این دانستن و دانستنها در بطنِ خود کلی هدیه برایت تلنبار کردهاند، وقتی میبینیشان لبخندت به دل میآید، ولی بگویم چیزی درآنجا وجود دارد که بازهم تناقضی برایت پدید میآورد، هرچند شیرین؛ اینکه؛ میبینی این هدیهها چقدر خاک خوردهاند، بافتشان فرسوده است، حتا مقداریشان مال سالها پیش هستند. این حسرتی نگرانیوار برایت پدید میآورد، چرا الان! آخر من کجا بودهام، آیا این لباسِ موجود در فلان هدیه کمی برای من کوتاه نیست! اِهاِه ببین این چیز واسه چهارده سالگیم بود. کلی مسایل این دست میتواند باشد.
اما تو سر بزن، تو راز خودت را بشناس، تو آگاه شو از آنچه که بابتات بوده است و کنون نیز است.
چگونه؟
نمیدانم، یعنی کل مسیر را نمیدانم، در واقع مسیر را میدانم اما چگونهی پیمودنش را و چگونه سنگلاخهایش
را پریدن، در حیطهی دانستنهای من گنجاده نیست.
مسیرش را اما میگویم، هرچند آدرسام کلیست، باید تو راهِ دقیقاش را خودت پیدا کنی، باید کمی سختیِ شیرین بنوشی.
وقتی «خرس پاندا» به راز بزرگ دست یافت، در واقع یک برگِ پیچیده بود، آنرا باز کرد، با تعجب دید بافتش آینه گون است و خودش را، تصویر صورت خودش را در آن میبیند. به استاد مراجعه کرد.
چنین شنید؛ خودت را بشناس، خودت را باور کن. تا،
"در تاریکترین غارها نور را بیابی، صدای پر زدن پروانهها را بشنویی".
حالا شما دوستان شاید این فلسفهها را کلاسیک، بدون جوهرهی کاربردی و چیزهایی ازین دست تصور کنی. اما بدان و باور کن که راه همین است. انسانی که به خود باور ندارد، انسانی که نسبت به خویش بیگانه است، به مثابه جایی است که آدرس درستی ندارد؛ پس چگونه هدایا را دریافت میکند. شما این را داشته باشین، به مثال نقضش اینبار استثناءوار نهاندیشید.