کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

کوچه پس کوچه‌های قصرها و خرابه‌های قاهره و مصر

الان دلم میخواد «نجیب محفوظ» مصری رو بخونم، هیشکی رو مثل اون ندیدم که ذهن انسان‌های متوسط، گرسنه، عقده شهوت و سکس و پس مانده از جهان رو که بالای هشتاد درصد جهان رو تشکیل میدیم رو اینطور دقیق و قشنگ بخونه.

یعنی ما همه شبیه به همیم فقط کمی این‌ور و اون‌ور تر شدیم، کوچه‌هامون تنگ یا گشاد‌تر بودن، از دریا و باغ‌های انبه و یا انگور کمی، خیلی کم، هیچ و زیاد فاصله داشتیم، چهارده سالگی مون پس از یه کار و عادتِ مکرر حس بدی داشتیم و مشت‌ها رو محکم یا کمی‌محکم تر از هم به دیوار میزدیم و همون چیزهای مشابه و معمول زندگی‌مون دیگه!

حالا اگه پدرمون یه کارخونه دار روسی در امریکا بود یا پسر و دختر یه استاد دانشگاه برلینی بودیم بازهم حداقل دوره نوجوانی تفکرات مشابه داشتیم، یکی‌شون نجات جهان و مشهور شدن بود یا مشت‌ها رو تندتر و در دوره‌های زمانی متفاوت تر به دیوار میزدیم! 

خب یکی که از طبقه‌ متوسط در مرکز شهر کلکته هند به دنیا اومده و مثل من یه دانشگاه مزخرف رو نیمه تمام ول کرده و بعدش همینطور وارد کار آزاد این‌طرف و اون‌طرف شده، تونسته یه تبلت خوب بخره، لپ‌تاپی داشته باشه و چندتا دوست‌دختر در مقاطعی کوتاه یا چندساله داشته، اعتمادبنفس لرزانی داشته و یه نیمچه استعداد تقریبا بدرد نخوری، سوءتغذیه باوجود شارژ بودن کارتش در اندازه غذا خوردن داشته البته اما شروع این سوءتغذیه اولش برمیگرده به دورانی که در منطقه‌شون هنوز کارت اعتباری نبوده و حالا سنش از سی سال گذشته و به یه مبل قدیمی در ساختمانی کوچیک در طبقه اول لم داده و مثل من عاشق نجیب محفوظ است و الان مثل من میخواد رمان «گذر قصر» محفوظ رو بخونه! حالا شاید ترجمه انگلیسی یا هندی‌اش رو و من ترجمه فارسی‌ش!

سلام پسر کلکته‌ای، چه خبر؟! حیف که فارسی بلد نیستی و من هندی‌ام خوب نیست، البته میتونم به خط لاتین با اردو شکسته ای تموم اینا رو برات بنویسم، اما میدونم گند میزنم و بهتره تو من رو نشناسی و همینطور با صورت سبزه و قدی بالای صد و هفتاد و خرده‌ای، لاغر اندام، همشکل و شبیه هم باشیم و ندانسته مشترکا از رمان‌های‌ محفوظ لذت ببریم قربان!

پس بیا بریم در کوچه پس کوچه‌های قصرها و خرابه‌های قاهره بزرگ (البته از کلکته شاید زیاد بزرگتر نه اما تقریبا چرا، آخه اون پایتخت شلوغی است، حالا شما ارفاق کن دیگه، آخه بزرگ و شلوغ بودن امتیاز نیست که! خیلی خب) پس بریم : از طرف دوستِ ناشناخته ی تو از شهر مشهد، البته مقطعی، بین خودمون بمونه من مال یه روستای خیلی خیلی دورافتاده از مرکز کشورم هستم، به شکلی که از همون روستام مرزهای هند کشورت از مشهد به ما نزدیکتره! باحاله نه؟! پس کشور ماهم بزرگه :) 

۰ نظر
Ejaz

چراغ‌های تاریکی یک زندگی

خواب دیدم میان جنگلی تاریک سرگردانم، به هر سو که میروم و دوباره از آن نقطه اول که بودم سردر می‌آورم. چند ساعت بعد چراغ‌های زیادی با نورها و رنگ‌های متفاوت از درخت‌های اطرافم با فاصله آویزان هستن. 

من به مثابه‌ی گم‌شدگان و سرگردانان تاریکی میدوم و به اولین چراغ چنگ میزنم و برش میدارم، شروع به حرکت میکنم و تا به دومی میرسم، اولی رو میگذارم و به امید اینکه سوخت یا نور این بیشتر و بهتر باشد برش میدارم، و همین‌طور ادامه میدهم تا به دهمی و تقریبا آخرین چراغ موجود میرسم! 

اما باوجود اینکه سالها از قدم زدنم در جنگل و تاریکی ابدی‌اش گذشته، ولی ترس از تاریکی به من مجال فکر کردن و انتخاب برتر و بهتر نداده است، معیار من فقط بازه‌های زمانی بودن که با تفکر بیشتر بودن کارایی‌شان برمی‌داشتم.

اما هرگز به فکرم نرسید من که چراغها رو روشن نمیکنم، اینها از اول و همراه با اولی روشنن و دست من تاثیری بر سوخت بیشتر یا کمترشان رو ندارد، در کمال عجیبی می‌فهمم من از ترس خاموش شدن یا اتفاق پیش بینی نشده‌‌ی دیگری به فتیله‌هاشون حتا دست هم نزدم. این ترس من بود، ترسی که میگفت خاموشی چراغ تاریکی را بیشتر میکند.

اما هیچ وقت کارایی چراغ‌ها رو نمیفهمم و دهمی رو نیز بر میدارم و حرکت میکنم..

هیچ وقت به اطمینان روشنی و همراههی چراغ تا آخر جنگل نمی‌رسم، با یک بادی فتیله روشن تکون میخورد، گاها ضعیف می‌شود و عاقبت دریک باد کمی شدید خاموش می‌شود و من به گوشه‌ای در تاریکی می‌جهم و شروع به فکر کردن میکنم.

اینکه چرا چنین شد؟ 

بلاخره درخت پیری که بهش تکیه دادم از درونش صدایی می‌آید و می‌گوید تو هیچ وقت نمیتونستی چراغ‌های رو مال خود کنی، آنها رو با بادها و شدتشان تنظیم کنی، میدونی تو میخواستی چراغ روشنایی بدهد و فقط برات بسوزد، اما هیچ وقت به فکر تنظیم و تمیز کردن و حتا  نگاه کردن و براندازی چراغ نبودی. هرچی جدید میدیدی هرچند چراغ قبلی دستت بود یا مرده بود اما تو با معیارهای خودت قدرت اونا رو تخمین میزدی و معیارهایت پوچ بودن مخصوصا  بازه‌ی زمانی در دست تو بودن" اما به این فکر نکردی که تو اونها رو روشن نکردی، فقط استفاده کردی، بهشون توجه نداشتی و نمیخواستی یکی رو انتخاب کنی و روش نگه‌داری‌اش رو یاد بگیری.

 

من از خواب بلند میشوم و میبینم نصف شب است و طبعا جهان واقعی من هم تاریک است. 

۰ نظر
Ejaz