خواب دیدم میان جنگلی تاریک سرگردانم، به هر سو که میروم و دوباره از آن نقطه اول که بودم سردر میآورم. چند ساعت بعد چراغهای زیادی با نورها و رنگهای متفاوت از درختهای اطرافم با فاصله آویزان هستن.
من به مثابهی گمشدگان و سرگردانان تاریکی میدوم و به اولین چراغ چنگ میزنم و برش میدارم، شروع به حرکت میکنم و تا به دومی میرسم، اولی رو میگذارم و به امید اینکه سوخت یا نور این بیشتر و بهتر باشد برش میدارم، و همینطور ادامه میدهم تا به دهمی و تقریبا آخرین چراغ موجود میرسم!
اما باوجود اینکه سالها از قدم زدنم در جنگل و تاریکی ابدیاش گذشته، ولی ترس از تاریکی به من مجال فکر کردن و انتخاب برتر و بهتر نداده است، معیار من فقط بازههای زمانی بودن که با تفکر بیشتر بودن کاراییشان برمیداشتم.
اما هرگز به فکرم نرسید من که چراغها رو روشن نمیکنم، اینها از اول و همراه با اولی روشنن و دست من تاثیری بر سوخت بیشتر یا کمترشان رو ندارد، در کمال عجیبی میفهمم من از ترس خاموش شدن یا اتفاق پیش بینی نشدهی دیگری به فتیلههاشون حتا دست هم نزدم. این ترس من بود، ترسی که میگفت خاموشی چراغ تاریکی را بیشتر میکند.
اما هیچ وقت کارایی چراغها رو نمیفهمم و دهمی رو نیز بر میدارم و حرکت میکنم..
هیچ وقت به اطمینان روشنی و همراههی چراغ تا آخر جنگل نمیرسم، با یک بادی فتیله روشن تکون میخورد، گاها ضعیف میشود و عاقبت دریک باد کمی شدید خاموش میشود و من به گوشهای در تاریکی میجهم و شروع به فکر کردن میکنم.
اینکه چرا چنین شد؟
بلاخره درخت پیری که بهش تکیه دادم از درونش صدایی میآید و میگوید تو هیچ وقت نمیتونستی چراغهای رو مال خود کنی، آنها رو با بادها و شدتشان تنظیم کنی، میدونی تو میخواستی چراغ روشنایی بدهد و فقط برات بسوزد، اما هیچ وقت به فکر تنظیم و تمیز کردن و حتا نگاه کردن و براندازی چراغ نبودی. هرچی جدید میدیدی هرچند چراغ قبلی دستت بود یا مرده بود اما تو با معیارهای خودت قدرت اونا رو تخمین میزدی و معیارهایت پوچ بودن مخصوصا بازهی زمانی در دست تو بودن" اما به این فکر نکردی که تو اونها رو روشن نکردی، فقط استفاده کردی، بهشون توجه نداشتی و نمیخواستی یکی رو انتخاب کنی و روش نگهداریاش رو یاد بگیری.
من از خواب بلند میشوم و میبینم نصف شب است و طبعا جهان واقعی من هم تاریک است.