«ساحره‌ای زمینی»

*مشقِ چشم‌های سیاه‌اش 

چشم‌هایش صرفا یکی از هزارتای اوست! 


(هیچ‌کده: رنگِ چشمات، دل‌ربا، ایمان‌ربا.)


"چشمان سیاہ"یش، چشمھای درشتش در امتداد سایر ویژه‌گی‌هایش یکی از فرّہ‌های ایزدی وی‌است.

او را ‌می‌توان درک کرد، نفس کشید، فریاد کرد.

تمامِ وصفیات فرّہ‌های ویژه‌ای او هستند که آنها را می‌توان از روح او بیرون کشید. او جزءِ خاصگانِ خلقتِ انسانی ھستند.

و اما مشقِ چشمانِ سیاہِ آن ساحرہ‌ی زمینی.

:

چشم‌هاش هوش ربا هستن و دل ربا! چشم‌هایش یه جورای یه دشتِ پھناور ھستند که پر از جویبار، گل، آهو و پرنده‌ان! اینا شعر نیست، واقعیته. میگویند چطور ممکنه که شعر نباشد و حقیقی باشند؟ اینگونه؛

وقتی ما یه دشت با همون نعمت‌ها و مناظر ببینیم، مبهوت زیبایی و قشنگی‌اش می‌شویم، اگر غم و غصه‌ای داشته باشیم مسلمن در چنین جایگاهی در طبیعتِ زمین آن را از یاد می‌بریم و پر از آرامش و سکون می‌شویم، روح و روان‌مان زنده می‌شود. اکثرمان قبول داریم که طبیعتِ زیبا مانند یک اکسیر فوق‌العاده آرام‌بخش عمل می‌کند؛ خب چشم‌هایش دقیقا همین کارکرد رو داره، شاید ھم قوی‌تر.

 اما چندتا گزینه‌ی دیگه هم داره؛ ما بعدِ خروج از دشت و صحرای قشنگ یک منطقه‌ی سرسبز , درست است که چند روزی دلتنگ اون منطقه زیبا میشیم, اما فراموش می شود و سرمان گرم زندگی خویش!

اما بعد از دشتِ چشمان او دیگه فراموشیِ وجود ندارد، باید هرروز غرق‌شان شوی، هرروز درَش غسل تعمید کنی تا ایمانِ روحت بازگردد و کامل شود!

گزینه‌های ِ بسیار دیگرِ چشم‌های درشتش، که برای گفتنش مجالی بزرگ می‌طلبد، اگر عمری شد و شانس آن را یافتم که مشرف به صحرای چشمانش شوم خواهم نوشت. 

ثروت است چشمانش را داشتن. رویا است هرروز دیدنشان. به کمال رسیدن است با او بودن!


تصور کن کنار آتش, زمانی که تصویرِ آتشی به همین وسعت، زیبایی، همین گرما، به همین محسوری در چشمانش بازتاب یابد! 

اینا شعر نیست، حقیقت محض است! صرفا چشمِ دل می‌خواهد دیدنش, نه چشمِ سر.



اگر تا به امروز برای لطافتت شعر نگفته‌اند،

اگر سفرنامه‌ی دشتِ چشمانت را روزانه یادداشت نکرده‌اند، اگر از خنده‌هایت متن ننوشته‌اند، اگر از بودنت از خود بی‌خود نشده‌اند، از نعشه‌ی روح‌ات منگ و گیج نشده‌اند. کفرانِ نعمت شدہ، در حق یک نعمت ظلم شدہ، اون چشمانِ درشتِ سیاھت یک ثانیه‌اش حیف است.

عجیب ترین و افسون‌گرترین لحظه وقتی است که داری فکر میکنی و حواست نیست بهت زل زد و آن حالت خاص چشمانِ درشت و سیاھت را نیایش کرد. اگر کسی بهت زل نزده و لذتِ عالم را نبرده است! بدان که در حقت ظلم شده، در حقِ جهان و نعمت‌های جهان ظلم شده، کفران نعمت شدہ.

فرض کن کسی نون‌های تازه را به زمین بریزد، میوه‌های تازه را لگد کند و یک بچه ناز کوچلو را بوس نکند, خب این گناه است! همینطور تمام موارد مربوط به تو هم ،دقیقا به همین شکل ظلم است و گناه است! 

ننوشتن از تو حیف است، تورا باید لحظه به لحظه ثبت کرد.


«برای چشم‌های تمامی زنان...»