کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

مهربون‌های جام به‌دست

مهربون باشه، خوشگل‌م باشه؛  فقط کار بقیه رو واسه نداشتنش سخت‌تر می‌کنه! 

۰ نظر
Ejaz

خواب‌های نیمه‌رنگ

من در زندگی "فقط تابستون پنجره‌ی اتاق رو باز کنم و پنکه رو تا آخر روشن کنم و یه سیگار بکشم، بخوابم" بیشتر از همه دوست دارم. 

العان همین پنجره‌ی ‌باز و پنکه تا ته روشن، نمی‌ذارن وبلاگ دوستان رو بخونم، بنویسم، آی‌پی نظرات خصوصی رو با آی‌پی بازدید‌های چندماه پیش تطبیق بدم، و حالا کم‌کم خواب داره چیره می‌شه! فقط‌هم ساعت دو به بعد به وقت تابستون. 

*ما درچابهار برخلاف اسمش بهار نداریم، پاییز نداریم، فقط یه سرمای یه و خرده‌ی ماهه و بعدش گرمای دل‌چسپ (این گرما واقعا فرق می‌کنه).!  العان هم دمای هوا ساعت سه‌ظهر همون طرفای بیست و هفت میشه انگار، پسابندر هم دریای خالص‌ه و خنک! نه کارخونه‌ی و نه خونه‌ی و نه دودی! دو گَز زمین و هزاران هزار مایل آبِ آبی اقیانوس. ظهر همه‌تون به‌خیر. دریا

۱ نظر
Ejaz

می آید؟ وجود دارد؟

در نبود شما، دلتنگی‌ها بی‌پرواتر شدن. 

 

(برای همه‌ی شمایی که نیستین) 

۰ نظر
Ejaz

یک خط، یک زن، یک سبزه‌رو و کُنده‌ای بردوش گناهاکاری

من به همه‌ی آنها بدهکارم، می‌توانستم کمک‌شان کنم، حداقل معنوی، هرچند که خودشان نخواستند.  اگر هنوز هم به صورت‌شان زل بزنم، با چشم‌های بی‌روح‌شان خواهند گفت "نمی‌خواهیم، تو خودت به کمک نیاز داری". 

 

آنها مسحورن!  مسحورِ ترس، همه‌مان ترسیدیم فقط اَشکالش متفاوت است. 

البته یک چیز دیگری که دوباره روح له‌شده‌ام را سیخونک میزند، این است که وقتی از جاده‌ی انتهای دریا می‌گذرم، آوایی می‌گوید "تو که حداقل دست و بالت باز بود، یا حداقل بازتر بود". 

 

من این عذاب را به‌سانِ کُنده‌ایی خاردار با خود حمل می‌کنم، من نیز رفیق قافله شدم، شریک کاروان.  من ترس را که چشم‌هایی قرمز داشت به سروری برگزیدم، من کُنده را حمل می‌کنم، بگذار از دوش‌هایم خون بریزد. اینطور شاید با خودم کنار بیایم نه با گناهانم. 

 

دیشب داستان زنی سبزه‌رو را خواندم که موهای وِزش بر دوش‌های نیمه‌برهنه‌ی روشن‌ش می‌درخشید. داستان زنی سبزه‌رو که هنوز دختر بود.  شب خوابش را دیدم که چشم‌های نیمه‌درخشان‌ش بر من زل می‌زد، من دوش‌های خونی و پر از خار خود را نشانش دادم. در مقابل‌شان احساسی نداشت، انگار او میدانست من بار وجدان خود را به‌دوش می‌کشم، نه بار گناهان خود را. 

 

شعری از یک زن بنگالی را دست کاری کردم و به نام زن بیوه‌ای آشنا سرودم، اما در موقع خواب زیر لب.  روزی این سرزمین را ترک می‌گویم و با کُنده سنگین خون‌آلودم به سوی روشناییهای می‌روم که آنهای روشنش کرده‌ان با صلیب گناه‌هان‌شان دور شهر می‌گشتن.  روزی همه سبزه رویان را ترک خواهم گفت. 

 

 

۰ نظر
Ejaz