من به همهی آنها بدهکارم، میتوانستم کمکشان کنم، حداقل معنوی، هرچند که خودشان نخواستند. اگر هنوز هم به صورتشان زل بزنم، با چشمهای بیروحشان خواهند گفت "نمیخواهیم، تو خودت به کمک نیاز داری".
آنها مسحورن! مسحورِ ترس، همهمان ترسیدیم فقط اَشکالش متفاوت است.
البته یک چیز دیگری که دوباره روح لهشدهام را سیخونک میزند، این است که وقتی از جادهی انتهای دریا میگذرم، آوایی میگوید "تو که حداقل دست و بالت باز بود، یا حداقل بازتر بود".
من این عذاب را بهسانِ کُندهایی خاردار با خود حمل میکنم، من نیز رفیق قافله شدم، شریک کاروان. من ترس را که چشمهایی قرمز داشت به سروری برگزیدم، من کُنده را حمل میکنم، بگذار از دوشهایم خون بریزد. اینطور شاید با خودم کنار بیایم نه با گناهانم.
دیشب داستان زنی سبزهرو را خواندم که موهای وِزش بر دوشهای نیمهبرهنهی روشنش میدرخشید. داستان زنی سبزهرو که هنوز دختر بود. شب خوابش را دیدم که چشمهای نیمهدرخشانش بر من زل میزد، من دوشهای خونی و پر از خار خود را نشانش دادم. در مقابلشان احساسی نداشت، انگار او میدانست من بار وجدان خود را بهدوش میکشم، نه بار گناهان خود را.
شعری از یک زن بنگالی را دست کاری کردم و به نام زن بیوهای آشنا سرودم، اما در موقع خواب زیر لب. روزی این سرزمین را ترک میگویم و با کُنده سنگین خونآلودم به سوی روشناییهای میروم که آنهای روشنش کردهان با صلیب گناههانشان دور شهر میگشتن. روزی همه سبزه رویان را ترک خواهم گفت.