م: می‌خواهم بپرسم که‌‌؛  اگر کسی را دوست داری، اما هیچ راهی برای دستیابی‌اش نمی بینی، چکار باید بکنی؟ چه طور بهش برسی؟ راهی آسان میشناسی؟ کاری آسان می ‌بینی که با عمل بهش تمنایت به همراهِ بت‌پیکر بهت برسد؟ 

او: تورا نمی‌شود شناخت، در هیچ شیوه. پس آنچه را که باید بهت نمی‌گویم. اینها را در فکرم می‌گویم، تو نمی‌شنوی.  به تو فقط می‌گویم که؛ - اوه دوست من، به درستی نمی‌دانم، شاید همانند تو و اغلب انسان‌ها در بند این مسئله ام. 

م: پس من در فکرم می گویم ‌؛ چه چیز من را نمی‌شناسی؟ در فکرت جواب بده. اما در بیرون ازت دوباره می پرسم. - چه غمگین! پس چکار می شود کرد؟ تکلیف ما انسانها چیست؟ 

او: در فکرم بهت جواب میدهم‌؛ چون تو همیشه آنکه پیش چشم‌ات است را می‌پرستی، تو کافرترین و مومن‌ترین بنده هستی. بنده‌ی تمام بتان عالم اگر روبرویت باشند، بت میسر را خیلی زود بنده، مخلص و مومن می‌شوی تا بتی دیگر. اما در بیرون بهت می‌گویم؛  قصه‌ی است عام، اما کمی پیچیده‌ است دوست بینوای من، چنین که، خصلت های انسان برخی‌شان عجیب‌اند.  انسان می‌بیند، می پسندد و سپس دست می‌یابد! اینجا دیگر سوزی در سینه نیست که درد شود، سوال شود و اینجا روی کاغذ بیاید. اما آنکه دست یافتنی نیست، قصه اش باقیست، پس تا دست یافتنی نیست، سوز است، درد است و سوال. جواب دقیقا همین جاست دوست بینوای من. این است داستان بینوان عالم.