شیلنگ آب دستمه، بالای پشت بوم هستم، به فرش تازه سیمانیِ پشت بوم آب میدم، دریا بشکل خیلی بیرحمانهای آبیست، زیباست، اصلا به این همه آب زیر آسمون بجز آبی چی میاد؟ دریا با اون دریا بودنش صرفا بهش آبی میاد، فکر کن دخترای هستن بغایت زیبا که همه رنگها بهشون میاد! یعنی فراتر از دریا، یعنی نگاه کردن بهشون دوپامین خالص است، اعتیادشون فراتر از کتامین است.
حالا مسئله ماجرا اینجاست، من الکل توی رگهایم جریان دارد، همه جا گرمی ویژهای احساس میکنم، همه چی رنگارنگ است، "سعید پور سعید" میخواند، یکی ازون آهنگهای قدیمیاش رو.. "هرچند که نام من ز لبت محو گشت و مرد، یاد مرا چگونه فراموش میکنی!".
درختهای داخل حیاط همسایهها، صدای پریدن و نشستن کبوترا، چندتا مرغ خانگی که رو دیوار انگار دنبال چیزی میگردن، گربهای بیخیال یه گوشه کِز کرده و انگار غم عالم توی اون چشای تیلهایش انبار شده! آهنگ تا مغز استخوانم نفوذ میکند، الکل بیشتر بدنم رو میگیرد، روحم رو مثل بچه کوچیکا یه گوشه انگار نشانده و دارد روی سرش دست میکشد!
من شیلنگ رو به سمت آسمون گرفتم، انگشت رو گذاشتم روش، و فشار، آب رو با سرعت خارج میکند اما آب به یک خط باریک تبدیل میشود و به شکل قطرات بسیار ریز به سمتم برمیگردد، خنکای بی اندازه لذت بخشی به سر و صورتم میخورد!
کم کم میگذرد و الکل اثرش فروکش میکند، آهنگ سعید پورسعید به انتها رسیده و یه آهنگ معمولی دیگه پلی شده است، یهو میشم معمولی، حس و حالم نیز تغییر میکند! اما بعدش یه گوشه میشینم و به حرکاتی که انجام دادم دقت میکنم، فرض میگیرم یه شخص دیگه هستم که دارم خودم رو بالا پشت بوم می بینم! همه چی واقعا ازین فاصله، درین حالت معمولی، معمولی است، اصلا مضحک است.
ولی اون لحظه، اون مستی و حالش حتا اگه پونزده دقیقه هم بود، پونزده دقیقه بود! مثل آغوش گرفتن یه نفر در حتا پنج دقیقه! حالا باید بیاییم و بشینیم سرجمع جمع ببندیم این دقایق رو، این آغوش گرفتنها، این نفس کشیدنها زیر گردن، این انداختن زلفهای او به پشت گوشش؟ چندتا ازینا دارین؟ زندگی همیناست.