خورشید از فراز شرق برخاسته، دنیا و موجودات‌ش بی‌توجه به هم با ده‌ها میلیارد عدد برخاسته‌اند که بجنبند تا زنده بمانند، من و تو فارغ از اینکه در دوخانه آن‌طرف‌تر مان چی‌میگذرد نیز در این جنبیدن‌ها برای زنده‌ مــاندن نیز شریک ایم. 
در یکی از همین خانه‌ها، دریکی از همین نقطه‌های جهان «دونفر» مثل میلیون‌ها نفر دارن درباره‌ی همین چگونگیِ کیفیتِ جنبیدن‌هایشان برای زندگی حرف می‌زنند. جنّ من خانم «سورامیل» نازنین؛ مکالمه آن دو جنبندگان خدا را برای من پخش مستقیم کرده‌ان و بنده هم یادداشت کرده‌ام، خب شما دوستان را نیز از محتویات آن آگاه خواهم کرد:

*** *** ***

[نشانه علامت  «-» برای مرد و  «+» برای زن است] 

-تو از کجا میدونی کسی مثل من می‌تونه برات دوست خوبی باشه؟ 
+خب هرکسی باید یه دوست داشته باشه، منم تورو دارم. 
-یعنی شانسی؟ 
+تقریبا شانسی :)) 
-ولی توکه شوهر داری؟ 
+اینطور بهتر نیست به‌نظرت؟! 
-دردسرش که کمتره؟ :)) 
+یعنی دردسرام رو دوست نداری؟ 
-پس چرا میگی اینطور بهتره؟ 
+خب راحت میتونم بیام پیشت، آزادترم، کسی رویم حساس نیست. 
-منم به‌خاطر همین میگم دیگه! کسی که بهش حساسن، کسی که آزاد نیست. باهاش بودن دردسر داره! 
+هرچند شیرین. باید اینو میگفتی :/
-یه چیزی بهت بگم که؛ هیچ وقت درد شیرین نیست. حالا مال سر باشه یا جایی دیگه. امان انسان رو می‌بره. رُس آدم رو می‌کشه. این چیزای فانتزی فقط توی حرف و احساسات قشنگه. توی واقعیت آدم رو تباه می‌کنه، میدره.  بدتر وقتی که مال کسی باشه که تو بهش نظر داری، برات مهمه. هی وجدانت بهت تشر میزنه که "اون بخاطر تو توی مخمصه است، بخاطر تو ممکنه زندگی‌ش رو از دست بده، آبرو شو که از دست میده، حتما."  اونهم جایی مانند اینجا که هنوز مانند عصرحجر فکر میکنند.  اونم برای آدمای که کارشون هیچ گونه توجیحی نداره، زن شوهردار با چندتا بچه. 
+حالا تو  شیرین رو میگفتی، حداقل خاطرمون خوش می‌شد. لازم نیست به‌حرف ما فلسفه‌ی چیزی تغییر کنه. 
-همین شوخی‌های غیرواقعی احساسی آدم رو کم‌کم تغییر میده، بدون آنکه متوجه‌اش بشه، یهو می‌بینه درد به جگرش زخم انداخته. 
+اوه. چی‌ات شده، شما مردا اگه کسی سرش رو هم براش بده، آخر میشین همین. بی‌احساس و آماده رفتن. فقط اولش باهاتون شیرینه با درد و بی‌درد. 
-ما فقط بزرگ می‌شیم. گاهی خیلی زود بزرگ می‌شیم. شاید هم یه نقص باشه، ولی واقعیه، هست. 
+بخاطر همین می‌ترسین. آدم بزرگا خیلی می‌ترسن. ولی ما دوست داریم بچه بمونیم، پرشور و همیشه آماده دریافت عشق، محبت و پشتیبانی. می‌خواهم چشم‌مون رو ببندیم و از بلندترین صخره‌ها بپریم، دوست داریم کسی در یه متری زمین مارو از هوا بقاپه و بغل کنه. 
-همچین مردای هم هستن، نترس، بی‌کله و مثل کوه سخت. ولی خیلی کم هستن. استثناین، کم‌تر پیداشون میشه و سخت می‌شه وابسته‌شون کرد.  بقیه معمولیا، امثال ماها فقط می‌خواهیم کسب کنیم، به‌دست بیاریم و بعدش این احساس به ما دست بده که هنوز مردیم، هنوز برای جفت مون جذابیم و این نشان دهنده اینه که قدرت داریم، جاذبه داریم و قوی هستیم.  اما فقط دنبال این احساس رضایت هستیم، زود میریم. 
+و از درد که جفت لذت است گریزانید، میگین دوست‌دار حقیقت‌ین ولی در حقیقت دارین حقیقت رو دور میزنین، فقط بخش شیرین و بی‌دردسرش رو برمیدارین. 
-چون بخش بیرونی دردها همیشه برای ما بوده، این دردها هرچند سوز کمتری دارن ولی مثل برقن، خشک میکنن، می‌شکنن و سرآخر اگر مغلوب‌شان بشیم می‌میریم. بخاطر همین اکثرمون شدیم این، چون اینطوری فرگشت یافتیم. اونا اندکن و عاقبت طبیعت بی‌رحم از بین‌شون می‌بره، چون نمی‌تونن خودشون رو باهاش به‌خوبی وفق بدن، فقط تعدادی بخاطر سخت‌جانی‌شون از سوراخ سنبه‌ای رد شدن. 
اما شماها دردتون درونیه، فقط خودتون رو کم‌کم می‌خورین، سوز می‌کشین، در مقابل نیزه و تبر نیستین، باشاخ به‌جان هم نمی‌افتین، فقط همون لحظه که جفت‌تون و حیطه زندگی‌تون متاثر از دردهای کوچیک، بزرگ و خیلی بزرگ می‌شه یک رنج درونی، یه احساسی به طعم گز تب همیشه همراه‌تونه. شاید بخاطر همینه که می‌خواین جفت‌تون قوی باشه، می‌خواین هرگز شکست نخوره، می‌خواین اینقدر قوی باشه که شما بتونین روی دوشش دنیا رو بدون دلهر زیر پا بذارین. اما واقعا من از شماها درک درستی ندارم، چون هیچ وقت جای شما نبودم. 
+ کسانی از ما بودن که جای ده‌ها نفر از شماها می‌تونستن قوی باشن. 
-بله، اما ما داریم از قواعد حرف میزنیم نه استثناها. کودک باید مدرسه بره اما کودکانی بودن چندخونواده رو نون میدادن. اما کودک برای کار نیست، برای بازی کردن، حفاطت شدن، محبت دیدن و دریافت تعلیم و تربیت برای فردای خود است. ما نمی‌توانیم صرف اتفاقات برای یک نفر مجبور همچین قاعده‌ای بپیچیم. این ضعف سیستم ما مردان و زنان بوده که کودکی مجبور به همچین زندگی سختی شده، که مجبور بشه بچگی نکنه. 
همینطور اون زن قوی هم زنانگی نکرده، حالا درجای ارزش‌گذاری نمیگم‌. فقط میگم اون باید زنانگی میکرد، لطیف میبود همچون بدن یک عروس دریایی سفید، باید بوی گل یاس میداد، بوی خاک و عرق برای مرد است. زن قشنگیش به اینه که چنان لطیف باشه تا بهش دست بزنی جای دستت روش بمونه.  البته این یک اجبار نیست و هرکسی در انتخاب شیوه خاص زندگی کردنش مختار است. زنانی هستند می‌خواهن کار بکنن، پس انداز داشته باشن، در میدان‌های مبارزه بدنی روی پوز حریف برنن، درجبهه‌ها روی صف ارتش‌ها گلوله صربی شلیک کنن. زنانی هستن می‌خواهن به تنهایی دور دنیا رو بگردن. درمقابل مردانی هستن که دقیقا دوست دارن به روال غالب زنان لطیف باشن و مثل زن کسی باشه که براش محبت کنه و نوازشش کنه. ما داریم درباره قواعد حرف می‌زنیم، اگر قرار باشد تک تک آدم‌ها رو به‌صورت شخصی واکاوی کنیم خب اون میشه یک مقوله جداگانه. قبول داری که؟ 
+طبیعتا همینطوره. واقعا نمی‌دونم چرا اون مثال خاص رو زدم، اما بیشتر منظورم این بود که توی دنیا امروزه تعداد همچین زنانی رو به فزونی است، حالا علت اقتصادی داره بیشتر و یا بیوفایی خاص مردان. اطلاع موثق ندارم. 
-هردو می‌تونه باشه و البته بیوفایی مردان بابت تامین نکردن هزینه زندگی زن همون مقوله اقتصادی است، فقط کمی به شکل متفاوت و اجتماعی‌تر. حالا این در هرجامعه‌ای چه توسعه یافته و غیره میتونه باشه البته درجامعه توسعه یافته به علت آگاهی زن به حقوق قانونی‌ش و تعلیم آکادمیک او که می‌تواند سریعا و همانند یک مرد اورا ازلحاظ اقتصادی مستقل و بی‌نیاز کند. حتا می‌توانیم بگوییم که نه‌تنها در این جوامع فرقی درمیان مرد و زن دربازار کار نیست بلکه خیلی از زنان درصد بیشتری از مردان موفق‌تر هستند و جای هیچ گونه استثنایی هم باقی نمی‌ماند، بلکه یک روال عادی است.  اما امان از تراژدی جوامع عقب افتاده و رنجی که زن می‌برد. 
+ خب چه نتیجه‌ایی باید بگیریم العان! جامعه من و تو که شه‌ی عقب افتادگان است و خاصتا منطقه زندگی‌مان که نورعلی‌نور است :))) 
- منم میگم اینجا دردها شیرین نیستن! 
+پس باید بمیریم، هان! 
-خب توچرا نمی‌تونی از زندگی‌ات لذت ببری؟ 
+چون ‌شوهرم نمیذاره! 
-خب بهش درس بده، براش کتاب بخر، واقعیت‌ها رو بهش بگو. بگو که زندگی کجا می‌تونه بهتر بهمون خوش بگذره. 
+تو چرا اینارو میگی؟ العان داشتی جامعه لعنتی رو واکاوی میکردی خیر سرت، قبل‌ترش از بُعدهای زن و مرد می‌گفتی. خودت قبول داری که یه مرد دقت کن مرد، دم غروب خسته و کوفته از تیرهای پلیس مرزی ایران جسته و نصف درآمدش رو داده به این غول بیابونی‌های پاکستانی، موج‌ها استخوناش رو خرد کردن. بیاد درس زندگی یاد بگیره! اون همین چند قرون میاره تا بچه‌ها از گرسنگی نمیرن. انسان فقط موقعی در پی یک مسئله خاص است که لنگ عام‌هاش نباشه. مگر همون استثناهای بی‌قاعده! 
-خب تنها راهش است دیگه. واقعیتش من که عددی نیستم. هیچی نیستم. کاری هم اصولا از دستم برنمیاد. اگر بخواهم هم درجا میزنم. 
+خب چرا اینجایی؟ 
-نمی‌تونم بگم، اصرار نکن. میدونم که بهم اتهام خاصی نمیزنی. 
+ازکجا میدونی،نباید که فقط یه اتهام باشه. هزار اتهام است. تازه مگه من فقط به درد یه کار می‌خورم که فقط اتهامت خاص باشه! لعنت. 
-وقتی می‌پرسی می‌خوام به یه نکته برسونمت. همونی که جوابت است. ولی واقعیتش شما زنان فقط می‌خواهین یه چیز بشنوین. غیر این باشه شاید قبول کنین، شاید ازجواب و واقعیت بدتون نیاد. اما اگه اون جواب رو بشنوین یه چیزی درونتون میشکنه! مگه نه؟ 
+حالا تو اون جوابت رو بده، به بقیه هم میرسیم. 
-واقعا العان زدی فضا رو خراب کردی، باید بذاریم برای یه وقت دیگه.. 
-ببین می‌خوام یه چیزی ازت راست حسینی بپرسم. بگو ببینم از من خوشت میاد؟ 
+ خوشم میاد. 
-ازچی‌ام!؟ چطور؟ میتونی قشنگ‌تر توضیح بدی؟ 
+از خیلی چیزا.. اینکه دراین شوره‌زار مانند یک نهال جوانه زدی، تونستی درس بخونی، تونستی مطالعه کنی و اینکه مستعدی درخشانی. من کمتر دیپلمی رو دیدم اینطور و با این شرایط دامنه علم عمومی‌اش وسیع باشه، یه سنجش و گیرایی و منطقی قدرتمند داشته باشه! 
-همین؟  خدای من، من واقعا نه اینکه بخوام شکسته نفسی بکنم ولی پهنه علم و دانش خیلی وسیع است، امثال ما اصلا در الفش موندیم و خجالت می‌کشیم کسی اینطور راجع به شخصی مثل من به شخصه داد سخن سر بده! تازه العان همه دارن میرن دانشگاه. دیپلم!  خب البته قبول دارم اینجا، جایی که من هستم بخش اعظم زنان تا پنج بیشتر رو نمی‌تونن ادامه بدن و کسی هم عموما مطالعه‌ای نداره، البته بجز برخی رمان‌های زرد که همینطور هرجا ریخته!  و این جوابی نبود که من می‌خواستم، هرچند قبول دارم و خوشم اومد که هرچی نظرت بود رو گفتی و مانند بقیه برای بدست آوردن یه شب لعنتی متوسل به دروغ نشدی هرچند اوایل اینا را صرفا نمی‌گفتی.. 
+ببین، من حرفای که اول زدم رو قبول دارم و العان هم می‌خواستم بهت بگم که خودت پریدی وسط حرف زدنم. اینایی که میگم برای یک شب و این مسایل معمول نیست. هرچند من هم واقعا دوست دارم و خوشم میاد که یک شب بغلم یه خانم زیبا و فهیم بخوابه. طبیعتا دوست دارم و مثل تمامی مردان که غریزه جنسی دارند برایش برنامه هم دارم و نه تنها انکار نمی‌کنم، بلکه آن را بنا به غریزه انسانی‌ام حق طبیعی خودم میدانم. اما همیشه در طول زندگی نکبتی‌ام ملاحظات خیلی از مسایل رو داشتم و هنوز هم دارم و شخصی به شدت محافظه‌کار هستم. حالا این میخواد به‌صورت کلی ارزش قلمداد بشه یا خیر ولی واقعیت است. تازه نمی‌شه که به یه خانم گفت زشت و معمولی. هرچند غریبه. هرچند کسی که حتا چنددقیقه نیست ملاقاتش کردی. این خارج از عرف و ادبه. به‌نظرم تمامی زنان لطافت و زیبایی خاص خود را دارند. 
من هنوز هم به شدت معتقدم که تو جدا از تعارف و ادب واقعا زیبایی، گونه‌های سرخت، چشمای سیاهت، موهای بلندت و اینکه هم قدت خوبه و هم بدنت رو فرم است و عالیه! اینکه مثل غالب زنان همیشه فکر تغذیه‌ات بودی، ویتامین مصرف می‌کردی و بدنت همیشه درخشش خاصی داره و همیشه عاشق بوی تنت بودم. اینان هست و بهش‌ون به‌شدت معتقدم، چون واقعیت محض هستند. اما واقعا تو فارغ از اینا خودت، شخصیتت و فهمت عالی است. تو یه الگو هستی برای تمام فامیل و حتا بخش خاص محل زندگی‌ات. 
اینه که تو از زندگی‌ات راضی نیستی بازهم برمیگرده به آگاهیت از زندگی خوب، از خونواده واقعی، از رابطه واقعی و استاندارد بین زن و مرد. اینکه تو نمی‌تونی اونطور که دلت می‌خواد زندگی کنی بخاطر این است که از لحاظ کاری و اقتصادی وابسته هستی و مستقل نیستی. بخاطر همین همیشه در بین صحبتات یه زنی است که اندازه ده مرد میتونه کار کنه و پول دربیاره. 
اگه بزنی بری به یه شهر بزرگ اونجا پر است از دخترای تحصیل کرده که باوجود سواد و تخصص‌شان مجبورن یا در کارخانه‌های صنعتی کار کنن یا بشینن خونه شوهر داری کنن. تازه خیلی‌ها لنگ همین شوهر لعنتی هم هستن. خب طبیعتا همون شهر پراست از دخترای دکتر، مهندس، وکیل، نماینده مجلس، کارمند دولت و شرکت‌های خصوصی. انکار که نمیشه کرد. اما اشخاص که روستا بررگ شدن، علاوه بر اون آگاهی و سوادی که کسب می‌کنن، روحیه و اون جوهرخاص یک شهرنشین روندارن... 

*** تا اینجای حرفاشون زن دیگه بلند می‌شود، خسته است، میدونه که مرد هرچی بهش گفت تلخ یا شیرین نظر واقعی‌ش بود. میدونست این پسره هرگز بهش دروغ نمی‌گه. 
دوست داره پسره دروغ بگه، خایه‌مال باشه، فقط مثل مگس دور شیرینی بچرخه؛  میدونی اینطور می‌شه ازش خلاص شد، دیگه بهش فکر نکرد.