کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

شب خاکستری!

حوالی نصف شب بعد از مدت‌ها مزامیلِ جن بر من ظاهر میشود و میگوید که طرفای ما هوا طوفانی است، باد و بارونه، گفتم بیام پیشت اینجا هوا بهتره. میگم قربونت بهونه نیار، میدونم مسئله‌ای هست که اومدی! تو سالهای زندگی‌ات رو غالبا سیبری گزروندی، حالا آب و هوای کوه‌های هندوکش برات مثل بهشت میمونه! میخنده و میگه باشه باشه، بهت میگم، ولی حرفه‌ای برخورد میکنیم، الان قاعدتا باید حالت خوب باشه، از سحر و جادو هم خبری نیست، بدستش بیار! خودت، قضیه رو حل کن.

بهش میگم ناراحت نیستم، چیزی برای ناراحت شدن نبود! ولی خب نمیخوام ذهنیت‌هام دست‌خور هیچ گونه تغییری بشن! 

می‌گوید فکر نمیکنی سخت میگیری، انسان‌ها رو نرمال‌تر ببین. عاقل و منطقی باش پسر خوب، بهش سخت نگیر! فقط میگم منطقی‌تر فکر کن. بابا من که جن هستم هم میترسم باهات گاها حرف بزنم.

بهش می‌گوییم؛ مزامیل تو هم اگه بری و نمونی و از دستت بدم برام سخت نیست، ولی اون فرق میکنه مسئله‌اش، مکمل‌ترین انسان در ذهن من مطمئن هستم همونطور که من فکر میکنم است، اون تا حد زیادی کامل است. ما باهم بدترین شوخی‌ها رو میکنیم، دعواها رو شاید خواهیم کرد، شاید خیلی کارها رو کردیم، خیلی از نقص‌ها رو داشتیم و داریم و خواهیم داشت! ولی مسائل ریزی هستن که پایه‌ای هستن، مسائل برگرفته از شخصیت و عواطف و اساس‌ها، اینا داشته‌های ما هستن، من اگه بهشون توجه نکنم تبدیل به یک شخص عادی میشه، اگه نگم اون گوشه ذهنم می‌مانند!

مزامیل جان وقتی تو من رو خالصانه صدا بکنی، تو در وجودت میدونی که خالصانه است، اینجا باقی مسائل میروند توی حاشیه من اول جواب تورو میدم و بعد میگویم بنا به شرایط فلان مسئله است. من اون صدات رو می‌شنوم، دوست دارم بشنوم، این دارایی است، باقی مانده است، اینها، این چیزا اساس هستن، تو میدانی، تو و من نمیخوایم از دست برن. حداقل تا جایی که من میدونم و شاکله و معیارهای من میگن من و تو هردوتا نمیخوایم، چون من تورو نسبت به بقیه اینطوری می‌شناسم. من اون رو بر اساس شخصیت فهمیده و جنتلمن‌ش می‌شناسم، اهمیت دادن به عواطف‌ش می‌شناسم، پرنسیپ‌ش رو قبول دارم، اون درجه‌اش در حد پری‌ها، فرشته‌ها و ملکه‌هاست، سرشار از ستاره‌هاست. نمیخوام اینا از دست برن، قسمتی از وجودم رو با اینا گره زدم، شعر میاره، نوشتن میاره! همینطوری هم است.

میدونم گاها سخت‌گیری است، اما من نسبت به عواطف سخت‌گیر نیستم، فقط تفاوت قائل میشم، باقی چیزا حاشیه هستن، اصل بر شعور دوست داشتن است، ذهنیت اهمیت دادن به کَنه دوست داشتن، اصلِ بنیادی دوست داشتن!  چون باقی مسائل دست طبیعت هستن پایه‌ی نیستن، موها میتونن کم پشت و سفید بشن، صورت میتونه لک بیفته، جسم ممکنه چربی بگیره و پوستش نرم بشه اصلا جسم معیار نیست! جسم زیبا هر روز با یه چی دیگه میتونه زیبایی متفاوت‌تری داشته باشه، یعنی وقتی عاشقی آماده دوست داشتن هرچیزی‌اش هستی، روح‌ش رو می پرستی، عطرش رو دوست داری.

اما عاطفه‌ها، اخلاق دوست داشتن، اخلاق توجه به احساس‌ها بنیادی هستن، اینا تفاوت‌ش با بقیه هستن، اینا هستن که درجه الهه‌ی بهش میدهند. اینا هستن که اون رو عذرا، آیمی، ارغوان میکنن، اینا هستن که روزانه هزاربار میخوام اسم بی همتاش تکرار کنم! اینا مزامیل جان، اینا گنج ما هستن، روی اینا قمار نمیشه کرد. 

۰ نظر
Ejaz

کُبل بُروانیں شررنگ

شمے تھا کسی اَست کہ کُبل بُروانیں مردمی سرا گنوک بیتءَ؟ کسی کہ یَکّی کُبلیں بُروانانی میانءَ آیی دل اَڈئِتءَ ءُ چوں زندگیں ماھیگءَ درھِگیں؟

اَگاں ھَو، گڈا شما ھچبَر پیسریگیں مردم نہ بئیت! 

اَگاں اِنّاں، گڈا شما انگت مِھرءِ اَجگیں تام پہ خماریں چمے آء پیمءَ کہ بایدیں نہ چَشتءَ!

 

 

۰ نظر
Ejaz

خواب‌ها در یک رویا

چراغ‌جادو غول‌ش سرفه کرد و گفت: جان؟ 

چشام رو بستم و گفتم؛ ببین قربونت، ببین من اصلا زیاد چیزی از کسی از لحاظ عاطفی و این مسایل زیاد نمی‌خوام، ولی اگه بخوام بشکلی است که میخوام جاذبه زمین، ملکول‌های زمان متحول بشه، مثلا همین تو آقای غول، تو میتونی زمان رو ببری عقب؟ میتونی بری زمانی که من خدمت سربازی بودم؟

غول شروع کرد بازی کردن با انگشتر آبی دستش و گفت خب ببین تبصره داره، باید بررسی بشه، همچین چیزای رو قبل برآورده کردنش باید بریم با دیوها و پریان و غول‌های پیر پنج‌هزارساله‌ در کوه‌ِقاف جلسه برگزار کنیم، آخه سخته زمان رو عقب ببریم! یعنی خب.. 

حرفش رو قطع کردم و گفتم نمیخواد.

بعدش غول گفت خب مگه مجبوری! مثلا یه چی دیگه بخواه، آقا شما BMW بخواه! اصلا یه ویلا توی ساحل شهر میامی الان میزنم به اسمت.

بعدش غول یهو اخلاقش عوض شد و گفت: اصلا آقا شما بخواه، من چشمم تورو گرفته، پسر خوبی هستی، ببین کمتر کسی اینطور به ایده‌های عاطفی‌اش وفادار می‌مونه. جانم! بگو قربونت! چی میخوایی؟ من اصلا بیخیال تبصره‌ها و قوانین بزرگان و دیوهای کوه‌ِقاف شدم!

 

یهو همه چی تغییر کرد. انگار غول ذهنم رو خونده بود، من رو برده بود چندسال پیش، آرزوهایم رو برآورده کرده بود! دوباره برگردونده بود به حال حاضر! انگار چاق‌تر شده بودم، صورتم گل انداخته بود، بدنم انگار هیچ وقت داروی مسکن و آرام‌بخشی رنگش رو بخود ندیده بود.

اثری از غول نبود، داخل یه اتاق بودم، تزیین شده بود، بوی خوب و قشنگی می‌داد، دیوار پر از قاب عکس‌های بزرگان بود. چخوف، ژان‌ پل سارتر، ژان ژاک روسو، ونگوگ، داوینچی و... شاهکار الکساندر پوشکین رو نیز با خطی قشنگ زده بودن به دیوار..

بعدش وقتی من مبهوت دیدن این همه جزئیات زیبا شده بودم، وارد شد! همان چشمان بزرگ و عمیق، صورت گندم‌گون، لب‌هایی که انگار با دست کار هزار هنرمند هستن و لبخندی که همه‌چیز بود. انگار اصلا خبر نداشت، باید هم خبر نداشته باشه، غول چراغ چادو کارش رو به نحو احسن انجام داده بود! نشست، شروع کردم به نگاه کردنش، دست کشیدن به صورتش، ابروهاش رو لمس کردن، دستم رو کردم داخل موهاش! اصلا تعجب نکرد، بشکلی که انگار کار روزانه‌ام است.

موهاش رو شروع کردم به بافتن، زلف‌های آویزون کنار گوشش رو با مُهْرِگ بنفش و سفید تزیین کردم، خط چشاش رو درست کردم، بهترین لباس رو براش انتخاب کردم که بپوشه، بعدش کمد شیشه‌ای رو باز کردم و پر بود از سنجاق‌های سینه، یه سفید بلوری انتخاب کردم، کنارش یه سفید شیری بود با خط‌های نامنظم قرمز اون رو هم برداشتم، سنجاق کردم به سینه‌اش، عطر زوزو قدیمی فرانسوی رو از کمد کشیدم بیرون، بوی عطر گل یاس میداد، به دستم زدم و به صورتش مالیدم، به جیگش عطر پاشیدم و پاشدیم رفتیم بیرون. 

 

میخواستم غیرطبیعی بودن حالت و نگاهم رو توضیح بدم براش، نذاشت! انگار میخواست بکر بودن مسئله رو حفظ کنه! گفتم کجا بریم، گفت هرجایی که دوست داری، اما پیاده‌روی کنیم، وسیله نقلیه رو بیخیال شو، فقط قدم بزنیم، بگردیم، تا قیام روز قیامت هم شده بگردیم! 

 

سالها گذشت و یک روز صبح از خواب بلند شدم، غول بود، گفت محاکمه شده و قبول کرده سالها زندان باشه و بذارن تو حالت خوب باشه، اما قاضی اصرار داشته بخاطر جابجایی زمان مسئله اساسا مشکل دار است و اجازه‌اش از بالاتر صادر نشده، اما خیلی‌ها در جلسه گفتن بیا و این بار استثناء قایل شو و بذار چندسالی همینطور بمونن، بعدش وقتی زندان غول تموم شد و برگرده مسئله رو برگردونه!

خواستم خواهش و تمنا کنم، گریه و زاری کنم که غول گفت متاسفم و نذاشت چیزی بگم و یهو دیدم کسی نیست، اصلا اتاقی وجود نداره، ساختمان نیمه کاره است، من سنم به زمان حال برگشته و مثل حال حاضر شکسته‌ام! بعدش توی ذهنم یه حالت مکالمه دوطرفه برقرار شد، صدای غول بود، عذرخواهی نکرد، لحنش طوری بود که انگار بهم میگه باید همیشه خودت برای خودت حرکتی انجام بدی؛ ولی گفت حداقل استثنائا میذارم خاطرات این مسئله برات بمونه! 

 

این‌ها شبیه به خواب دیوانگان میماند، هست. ولی نه خودت باور میکنی و نه کسی دیگه! 

۱ نظر
Ejaz