کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علی بلوچ پسابندر» ثبت شده است

تو، من و آینده!

هی تو دستت رو بذار روی قلبت، حتا اگر مثل قبل نباشی، یک چیزی بگو، هرجی که باشد، من میفهم، حتا اگه تورو برده باشن و صاحب شده باشن. من نیز انسانم، میفهمم. لازم نیست وقتی رفته باشی اتفاقی بیفتد، مثل دو آدم عاقل حداقل یک روز میتونیم حرف بزنیم، یک بار من رو بشنو و تمام. همین! این حق و دَیْن بر گردن قشنگ بلوری تو است. 

منِ انسان

(داستان عشق من)

انتظار

دیده شدن

نشستن

بازهم انتظار

گذر عمر سی سالگی
منتظر چی بودن؟  پدر گفت باید با کسی دیگر بری لب دریا و شاعرانه‌هایت را بگی و همه چیز طبیعی میشود

رفتم، دوسال گذشت، هیچ چیز شاعرانه نشد. 

چکار کنم؟  بنظرتون حتا یک بار با من حرف میزند؟ 

آه، مزامیل رفیق شفیق و تنها دوست من میگوید، عشق قدرت عجیبی دارد، هرچند ده سال بگذرد! 

آخر مزامیل جن است، واقعا از پیچیدگی ما انسانها سر در میآورد؟ مزامیل میگوید من جن هستم ولی زن هم هستم، من حس میکنم مزامیل یک جن جوان زیباست که قلبا من رو دوست دارد، اما دویست سال دارد. ازش میپرسم از قلب «چشم قشنگ اقاقی من، پرنده فایزم خبر داری؟ » می گوید نه؟ پس مزامیل تو چطور جنی هستی که نمیتونی از قلبها خبر بیاری؟ 

میدانی مزامیل کی میگوید؟ 

- اینکه زنان اینقدر پیچیده هستند که هیچ کس خبر ندارد در وجودشان چی میگذرد! یا وفادار وفادار می شوند یا بی وفا بی وفا! 

بخاطر همین هیچی نمیگوید و راستش یه روزی همین دوست جن من گفت، علی بهتر است خودت از روال طبیعی و همت خودت کسی رو که دوست داری باهاش روبرو شوی و دنبال جن و سحر و جادو و این چیزا نباشی! اگر دوستت دارد خواهد آمد! 

گفتم سالها گذشته و من با یکی دیگه زجر میکشیدم و چشم قشنگ من کجا بود؟ گفت پس شاید دوستت ندارد!

اما من احساسم دروغ نمی گوید او مجبور بوده یا نتونسته! 

-مزامیل اما میگوید کسی که قلبا دوستدار کسی است هیچ چیز جلویش را نمیگیرد؟ 

پس من چکار کنم؟ 

بهش پیام بدم؟ 

دادم و میدانم که چیزی نمیگوید، اما چون برای من همه کس است صبر میکنم. 

 

-قطعه ای از کتاب، چشمهای یک عشق ابدی و دوست جن من مزامیل - نوشته هیچکس آلفرد ارغوان، چاپ ششم. یک چاپ یک سال. در انتشارات و فروشگاههای سراسر قلبهای دنیا. ​​

 

۱ نظر
Ejaz

م. ن

منیر نور رفیقم جایی نوشته بود:

"مرچاں جاھے پہ گریوگءَ نہ رسیت 

مرچاں مردم ھوں دل دلءَ چیر اَنت". 


۰ نظر
Ejaz

Ali Baloch

اینجا سوار وانت تویوتای قدیمی هستم. 

یه کارگاه مصالح سیمانی داریم، خب. ماهم با رفیق‌مون در قسمت حمل و نقل‌یم. خب زندگی به همین سادگی و قشنگی است. 

ولی این مال چند روز پیشه، العان سبیل دارم :))) علی بلوچ

۱ نظر
Ejaz

سواحل‌های تشنه‌ایی با کوزه‌ایی پرْ آب!

العان که قلم در دست دارم و درحال نوشتنِ مطلبِ حاضر هستم ، هوای شهرمون 30 درجه سانتیگراد هست. 

"چابهار" پیش‌ترها زمستوناش بارون می‌اومد و هوا به‌نسبت سرد می‌شد و سوزی هم همراه با باد شمالی گاهی جولان می‌داد.

 کنون همون بارون هم چندسال یه‌بار لطف می‌کنن یه‌خرده زمین رو خیس می‌کنه تا حشرات و باقی زبون‌بسته‌ها حداقل چندصباحی بیشتر زنده بمونن و کمی کمتر زجر بکشن. تشنگی (و گرسنگی که متقاعب‌ش است) طبیعتا برای همه جانداران زجرآوره. حتا زمین هم می‌پوکه، می‌سوزه. 

دهه هفتاد که ما دبستان می‌رفتیم، زمستون‌ها همش سرِراه‌مون آب جاری بود، شبا بیشتر بارون می‌اومد، هوا سرد می‌شد و خلاصه خوب بود. 

نمی‌دونم چرا چندسالی است که اینطوری شده. تغییرات اقلیمی‌ست یا یه‌چیزِ تخصصی دیگه! بهرحال یک دلیل طبیعی می‌تونه داشته باشه. 

جالب اینجاست که؛  کُلِ سه‌ماهِ تابستون، هرروز ابرها از اقیانوس پشتِ شهرمون بلند میشن و بالاسرمون راه می‌افتن به طرفِ شمال و غرب تا برن مناطق وسیعی رو در نقاطی (شاید دوردست یا شاید نه‌چندان دور) آبیاری کنن! دریغ از یه قطره که واسه ما بندازن پایین :)) بارشْ تابستون‌آ  مطلقا صفر میلی‌لیتر :/

فکر کنم این پرواز ابر مال همه‌ی اقیانوس هند است، که از نوارساحلی‌ش میگذره، بقیه مناطق ساحلی‌ی هم که مثِ ما کوه‌های بلند ندارن همینطوری با چشمایی باز فقط ابرها رو تماشا می‌کنن. 

چینی هم نشدیم حداقل یه‌چیزی پرتاب میکردن یه کمی‌ش می‌بارید. 

حالا اگه داخل کشور بباره بازهم جای شکرش باقیه.  


در عکس زیر مسیر هواپیماهاست که بصورت ابر بر فراز اقیانوس نقاشی شده، زمستونا که هوا صاف است و دریاْ آبی و آروم، هواپیماها اینطور مسیر عبورشون رو اَبْرآمیزی می‌کنن. فکر کنم مسیر بیشترِ هواپیماهای شرقی‌ست که به حوزه خلیج فارس می‌رون و برعکس، به‌نظر من طبیعتا که باید چنین باشه، زیاد سخت نیست فهمیدن‌ش. 

حالا یه نکته که جالبه برای من، این‌که؛  زمستونا که بارش برف و بارون بیشترِ، خیلی کم‌تر از دریا و اقیانوس ابر بلند میشه تا تابستون که بارون کمتر است؟! در همین فضای مجازی تابستونا تا جای بارون میاد سریع شکرگذاری و عکس و خوشحالی و این برنامه‌هاست، فکر می‌کردم و می‌کنم که مثل مناطق ما تابستونا بارون کلن کم پیداتره تا زمستونا!  بهار قضیه‌اش جداست. 

حالا این هم مشخصن است که دریا فقط اقیانوس هند نیست که! کلی دریا و اقیانوس دیگه از جهات مختلف است که "ابر و بارون" رو به دست باد می‌سپارن تا (بجز مناطق ما) کل زمین و کشور رو آبیاری کنن. 


پانویس: متاسفانه هرکاری کردم عکس موردنظر همراه با متن آپلود نشد.  سعی می‌کنم بصورت مستقل و جداگانه عکس رو آپلود کنم. 

۱ نظر
Ejaz

عروسِ فصلِ دریاها

آی پسرها! عشق. و از همه مهم‌تر عشق به زیبارویان؛ این‌ها علاج هر دردی هستند، این‌ها فساد و پوسیدگی را عطرآگین می‌کنند، این‌ها زندگی را به جای مرگ می‌نشانند، آی پسرها عشق.


دن کاسمورو - ماشادو د آسیس - ترجمه‌ی عبدالله کوثری


۰ نظر
Ejaz

بوی زلفِ دریای زندگی

 


اولای صبح را همه‌مان دوست داریم، زیبایند و اغلب ساکت. هم سردی‌شان دلچسپ است و هم اگر در فصل گرما باشند، مطبوع‌یند. این را که می‌گویم عمومیت دارد، بین بیشترمان مشترک است. همه‌چیز به صبح‌مان بستگی دارد، که چگونه آغازش می‌کنیم، با چه‌کیفیتی درَش قدم می‌زنیم. نمی‌گویم سعی کنیم صبحی قشنگ داشته باشیم، باید بساط پیشی کلی‌مان طوری باشد که به چنین حسی در چنین زمانی راه‌نمایمان باشد. این مستلزمِ کیفیتِ‌فکری و زندگیِ است که لحظه‌های پیشتر از این صبح‌ها در خودمان - حالا با هر چیزی - پروراندیم، پرورده شده است. پس چرا دارم بدیهیاتی را عیان می‌کنم، چه چیز تازه‌ی می‌تواند برای شنونده داشته باشد! 

این‌که وقتی صبح‌‌ی رنگ نداشت، جوهر ازش غایب بود، نه به‌ خود بچسپیم و نه به صبحِ‌حاضر. به خودِمایی که مارا خود کرده بچسپیم. اندکی درنگ، اندکی تفکر، اندکی بالا و پایین. نمی‌گوییم سپس الزاما جواب چنین می‌دهد که رنگ‌ها هجوم بیاورند و همه اجزایت را مورد نفوذ قرار می‌دهند و تو می‌شوی شهنشهِ رنگ‌ها. ولی می‌دانی که کدام پایت لنگ است، چه‌چیزی مانع از پیش‌رَویت به سوی هدف شده (این چیزی از نسبی و قراردادی بودن اهداف، کم نمی‌کند) است، چگونه دورهایت باطل بوده، چگونه دیوارهاْ زندانی بودند برای پروازت. 

این دانستن و دانستن‌ها در بطنِ خود کلی هدیه برایت تلنبار کرده‌اند، وقتی می‌بینی‌شان لبخندت به دل می‌آید، ولی بگویم چیزی درآنجا وجود دارد که بازهم تناقضی برایت پدید می‌آورد، هرچند شیرین؛ اینکه؛ می‌بینی این هدیه‌ها چقدر خاک خورده‌اند، بافت‌شان فرسوده است، حتا مقداری‌شان مال سالها پیش هستند. این حسرتی نگرانی‌وار برایت پدید می‌آورد، چرا الان! آخر من کجا بوده‌ام، آیا این لباسِ موجود در فلان هدیه کمی برای من کوتاه نیست! اِه‌اِه ببین این چیز واسه چهارده سالگی‌م بود. کلی مسایل این دست می‌تواند باشد. 

اما تو سر بزن، تو راز خودت را بشناس، تو آگاه شو از آنچه که بابت‌ات بوده است و کنون نیز است. 

چگونه؟ 

نمی‌دانم، یعنی کل مسیر را نمی‌دانم، در واقع مسیر را می‌دانم اما چگونه‌ی پیمودن‌ش را و چگونه سنگلاخ‌هایش

را پریدن، در حیطه‌ی دانستن‌های من گنجاده نیست. 

مسیرش را اما می‌گویم، هرچند آدرس‌ام کلی‌ست، باید تو راه‌ِ دقیق‌اش را خودت پیدا کنی، باید کمی سختیِ شیرین بنوشی. 

وقتی «خرس پاندا» به راز بزرگ دست یافت، در واقع یک برگِ پیچیده بود، آن‌را باز کرد، با تعجب دید بافت‌ش آینه گون است و خودش را، تصویر صورت خودش را در آن می‌بیند. به استاد مراجعه کرد. 

چنین شنید؛  خودت را بشناس، خودت را باور کن. تا، 

"در تاریک‌ترین غارها نور را بیابی، صدای پر زدن پروانه‌ها را بشنویی". 


حالا شما دوستان شاید این فلسفه‌ها را کلاسیک، بدون جوهره‌ی کاربردی و چیزهایی ازین دست تصور کنی. اما بدان و باور کن که راه همین است. انسانی که به خود باور ندارد، انسانی که نسبت به خویش بیگانه است، به مثابه جایی است که آدرس درستی ندارد؛ پس چگونه هدایا را دریافت می‌کند. شما این را داشته باشین، به مثال نقض‌ش این‌بار استثناءوار نه‌اندیشید. 


۰ نظر
Ejaz

دنیای ما



یه سری جوزف می‌گفت،  اعتیاد دنیای پیچیده‌ای داره، نمی‌شه به آسونی درباره‌اش قضاوت کرد. گفتیم خُب،  گفت همین دیگه، نباید صرف قضاوت‌ها و گفتارهای عموم، خود را کسی فرض کنیم که می‌تواند از عمق قضیه سردرآورد. گفتیم آهاا خُــُب، ولی منظور! مارو سننه.  گفت همینطوری، ولی شما به قضیه جاسم مرحوم یه نگاهی بنداز، بیست و هشت سال بیشتر عمر نکرد، اما از هجده سالگی نعشه‌ی تریاک بود، چشاش همیشه شکسته بود، اولاش می‌گفت بخاطر دختری رفته سراغ مواد، ما هم سرمون رو به نشانه تاثر تکون می‌دادیم ولی در دلمون می‌گفتیم بابا فیلم هندی‌ بازی در می‌آره! حالا به هر دلیلی رفته باشه. یه روز بهم گفت ببین جوزف، من اصلا بخاطر هرچی تریاکی شدم، ولی بیشتر شب‌ها، ظهرها، عصرها دنیایم عجیب متفاوتِ، اینقد از شعرها لذت می‌برم، اینقد از آهنگ لذت می‌برم، غصه‌هام مقطعی‌ است، نمی‌تونه پایدار بمونه، جز معدود آدم‌های دور و ورم هستم که اصلا چ.. ناله نمی‌کنم و این حرفا! حالا معلوم نیست چند روز زنده‌ایم، ولی همین نعشگی یه شبم با محتویاتش به شصت سال عمر شما می‌ارزه، همین که در اوجش وقتی چشمام باز نمی‌شه با ته صدای خشک برای محبتم می‌خونم این لحظه رو با دنیا و مافیهاش عوض نمی‌کنم هی هی.  جاسم همیشه به جای عشقم می‌گفتم محبتم،  میگفت اینطوری با غزل‌های آهنگین و موسیقی مورد علاقه‌ام بیشتر همذات پنداری می‌کنم. 

بیشترمان متفق‌القول شدیم و گفتیم جای جاسم بهشت باشه ولی فلسفه‌اش بیشتر توجیه اشتباهاتش بود، اعتیاد نکته مثبتی نداره. حالا درسته که جاسم مرحوم گفته بود، هیچکدام‌متون از زندگی‌تون لذت نمی‌برین، هرگونه وسیله‌ای هم برای این هدف فراهم میکنین، سرِ ماه حالا نه ولی سرِ سال براتون عادی میشه و برمیگردین سرِ لیول قبلی، حالا شما این را کلی بگیرین و خودتون تقسیم کنین روی وقایع زندگی‌تون. *

 

۱ نظر
Ejaz