فردا عید اعلام شد. 

این خبر خوبی برای تموم کسانی است که مسلمان هستند و یا در جامعه‌ی مسلمانان زندگی می‌کنند. چون خودِ فلسفه و واژه عید همراه با نو بودن، نو شدن، شادی و یک آغاز جدید است. خلاصه عیدتون مبارک، به خوبی و خوشی ان‌شاءالله. 

اما؛  واقعیتش نمی‌خوام فاز غم بردارم، یا از کلیشه‌های افسرده بودن، ملالت و اضطراب حکایت کنم و در پی‌ی اینها، در پی‌ی آن باشم که برای خودم یک شخصیت رنجور درست کنم که آری ما نیز در صفِ افسردگان و پوچ‌پرستان هستیم، همانند دنیای داستان‌های کافکا و داستایوفسکی هرچی می‌جوییم، چه شادی باشد و چه ناشادی، سرانجام همانند یک سرخورده برگردیم در غار تنهایی و رنج‌مان. 

اصلا قضیه نه این است و نه به این آسانی. 

مسئله اینجاست که اساسا در نقطه، مکان و جامعه‌ی خاصی از تخم درآمدیم که واقعا بعدها هرچه سعی کردیم به نوک قله برسیم، همانند دونده در انبوه ریگ‌ها فقط پایمان فرو رفت، نوک قله‌ای وجود نداشت و اساسا یک توهم بود. فقط توده‌ای حجیمی از ریگ بود که چشم‌ها، دهان و زانو‌هایمان را مانع از هیچ ‌کردن می‌شد، روح را می‌خراشید و امید را همراه با باد می‌برد.  این کلن مختصِ جامعه‌ی ایران نیست و به دولت با حکومت اساسا ربطی ندارد.  این مختص اهالی یک جای خاص است با تفکرات خاص. مجموعه‌ای که اصولا نه طبقه‌ی متوسطی دارند و نه افکار گریزنده در آنجا کارکرد و هواداری دارد. هرچه گریزان باشی بیشتر فرو می‌روی، هرچه سعی می‌کنی افق را ببینی ریگ‌ها بیشتر بر چشم ضربه می‌زنند.  سر آخر کور و لالی هستی که انبوه ریگ‌ها تا زانو بالا آمده‌اند. پس بر می‌گردی سرخانه‌ی اول، بیخیال افق‌ها می‌شوی، ناامید از فتح قله‌ها.  هرچی فریاد‌ها، تشویق‌ها و امید‌هایی از اطراف (که متعلق به این نقطه نیستند) به سویت بیایند که بلند بشو، خودت را به‌تکان و از‌نو شروع کن، برایت کلیشه‌هایی بیش نیستند. چون تو نَفسی را می‌خواهی که هرروز در بغل گوشت گرما و صدا را به حس‌گرهای جسمی‌ات منتقل می‌کند، در واقع نفس‌های اینچنینی، انبوهی از حضورها و نفس‌ها! یعنی اهالی این نکته.  اما نیست. نه تنها نیست، بلکه وقتی بصورت کلی از همه‌ی هست و نیست افتادی، تمام چشم‌ها برمی‌گردند به سرزنش‌ات. تمام گلوها برسرت داد می‌زند. 

تو فراری از حجم سیاهی، برای خودت آرامش‌هایی دروغین دست و پا می‌کنی، می‌خواهی در لحظاتی حضور نداشته باشی، این‌جهان و محتوایش نباشند؛  خبری از زانوها، چشم‌ها و گلوهای پر از ریگ نباشد. در ورای این‌ها وقتی متوجه این سیستم جدیدت می‌شوند، یک لحظه و یک لحظه حتا فکر نمی‌کنند که چرا، چی‌شده است، شخصی چنین، این نوع زیستن را اختیار کرده است! چرا سعی می‌کند؛  گوشت و خون و جوانی بدهد در ازای دمی در خلسه زیستن، در ندیدن و نشنیدن زیستن! نه اینکه بیایند کارها و روش‌اش را توجیه بکنند، نه.  فقط پهلوی‌اش بنشینند و بپرسند و بگویند، ره ترکستان گرفتن قله را دورتر می‌کند، زانوها را فروتر، چشم‌ها را کورتر و زبان را لال‌تر. می‌دانیم، می‌فهمیم که شرایط چیست و تو چگونه شخصی هستی که نمی‌تواند این انبوهِ شن‌ها روان را پشت‌سر بگذارد،  می‌دانیم که می‌دانی این نه راه هست و نه راهش. فقط آمده‌ایم بگوییم اگر برخیزی دست ما است برای گرفتن! 


مسایل بالا در مدینه فاضله این‌ها نیز تا ابدل‌آباد نیست، میدانم و متوقع هم نیستم. اما فقط دهان باز می‌کنند به ملامت، مستقیم توی چشم هم زل نمی‌زنند و نمی‌گویند تا حداقل تکلیفِ بین‌تان مشخص شود،  به کنایه، به استهزاء.  حالا آدم می‌بیند استهزاء از طرف لایقان است که هیچ، می‌گوید قانون همین است، هرجی باشد رسته‌اند و رستگار!  می‌توانند.  اما جمعی می‌بینی غرق در همین‌شنها، چشم و گوش بسته که فکر می‌کنند بهشت موعود همین است، فکر می‌کنند چگونه می‌شود در این عیشِ جمعی کسی اینگونه کناره می‌گیرد! چنین حجمی از بلاهت، آن هم در نقطه‌ای خاص. ایران به این بزرگی و خوبی.  

تو در درد خود می‌نالی و جمعی که دردت را نه درک می‌کنند و نه به حالِ خودش وا می‌گذراند.

 کاش می‌شد خود را بفروشم، به دوره‌گردی آهنگ‌ساز، به مطلقه‌ای خسته، به کسی که صبح‌ها می‌شد برایش شعر خواند، به کسی که وقتی خسته است سرش را در آغوش بگیری و تراژدی خستگان عالم را برایش بسرای تا خوابش ببرد و وقتی بیدار شد، فکر کند خستگی‌اش یک خواب بوده است، خوابی که تمام عالم درآن لحظه‌ای خاص دیده‌اند، به کسی که مانده‌است حق را به رستم بدهد که متوسل به جادو شد یا به اسفندیار که خود را رویین‌تن کرده بود! به کسی که موهایش اقیانوس شراب عالم است و هرغمی را برای تو، خود و عالم به تار مویی تسکین می دهد. به کسی که دنیایش نت موسیقی یک نابیناست که برای نامزد نابینایش می‌سراید!  به کسی که... 

اگر کسی می‌خرد، می‌آیم.  به قیمت ارزان. متوقع و آروم‌ام. تا نخواهد حرف نمی‌زنم، تا نگوید پاسخ نمی‌دهم. طلبی ندارم، خواهشی هم هیچ. می‌مانم پیش‌اش، کارهایش را انجام میدهم، باغچه‌اش را آب می‌دهم، غذایش رو می‌پزم. به کارش برسد، به خوابش، به مطالعه‌اش.  فکر کنم هردومون آروم می‌مانیم، تا ابد. به هیچ کس نیازی پیدا نخواهد کرد، نمی‌زارم. حتا اگر بخواهد موهایش رو خودم می‌بافم، لباسش رو خودم تنش می‌کنم.  فقط آروم باشد، بی‌حرف، بی‌قضاوت، بی‌نکته‌بینی در مورد انسان‌ها اطراف، بی نصیحت‌گری، بی عافیت و عاقبت‌خواهی، کارش را بکند، تمام تمرکزش برکارش و زندگی‌اش باشد. طول و عرض خانه‌اش، امکانات رفاهی‌اش، غذای خوردنش، سن و سالش، دین و نژادش، شهر زندگی‌اش (جای ما نباشد) هیج مهم نیست.   فکر کنم به‌ارزد به خود را کشتن، به نابود کردن تن. البته اگر چنین خریداری پیدا شود. می‌فروشم. غروب