کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

خوابهای مشکوک

هنوز هم خوابهایت نیمه رنگ است قربونت؟ یا نه خاکستری! فقط مواظب باش روحت مثل من درخواب از بدنت جدا نشود و دونفر در لحظه نشوی. 

نفر دوم جدا شده، بلند میشود تا آزادانه دنبال عقده‌هایش برود، یا توتم‌ها رو لگد کند و به تابوهایش بخندد. اما ترس فرا میگیردتش، ازاینکه آیا نفر اصلی و خودش است یا روح جدا شده!

اینجاست که روح آرام  و بیصدا می آید و روی من دراز می‌کشد و به یک نفر در بیداری تبدیل می‌شود، گاها ترس اینطور فرعی‌ترین حضور مارا نیز میکشد، همان ترسی که خود بزرگترین درد است. 

۱ نظر
Ejaz

کوچه پس کوچه‌های قصرها و خرابه‌های قاهره و مصر

الان دلم میخواد «نجیب محفوظ» مصری رو بخونم، هیشکی رو مثل اون ندیدم که ذهن انسان‌های متوسط، گرسنه، عقده شهوت و سکس و پس مانده از جهان رو که بالای هشتاد درصد جهان رو تشکیل میدیم رو اینطور دقیق و قشنگ بخونه.

یعنی ما همه شبیه به همیم فقط کمی این‌ور و اون‌ور تر شدیم، کوچه‌هامون تنگ یا گشاد‌تر بودن، از دریا و باغ‌های انبه و یا انگور کمی، خیلی کم، هیچ و زیاد فاصله داشتیم، چهارده سالگی مون پس از یه کار و عادتِ مکرر حس بدی داشتیم و مشت‌ها رو محکم یا کمی‌محکم تر از هم به دیوار میزدیم و همون چیزهای مشابه و معمول زندگی‌مون دیگه!

حالا اگه پدرمون یه کارخونه دار روسی در امریکا بود یا پسر و دختر یه استاد دانشگاه برلینی بودیم بازهم حداقل دوره نوجوانی تفکرات مشابه داشتیم، یکی‌شون نجات جهان و مشهور شدن بود یا مشت‌ها رو تندتر و در دوره‌های زمانی متفاوت تر به دیوار میزدیم! 

خب یکی که از طبقه‌ متوسط در مرکز شهر کلکته هند به دنیا اومده و مثل من یه دانشگاه مزخرف رو نیمه تمام ول کرده و بعدش همینطور وارد کار آزاد این‌طرف و اون‌طرف شده، تونسته یه تبلت خوب بخره، لپ‌تاپی داشته باشه و چندتا دوست‌دختر در مقاطعی کوتاه یا چندساله داشته، اعتمادبنفس لرزانی داشته و یه نیمچه استعداد تقریبا بدرد نخوری، سوءتغذیه باوجود شارژ بودن کارتش در اندازه غذا خوردن داشته البته اما شروع این سوءتغذیه اولش برمیگرده به دورانی که در منطقه‌شون هنوز کارت اعتباری نبوده و حالا سنش از سی سال گذشته و به یه مبل قدیمی در ساختمانی کوچیک در طبقه اول لم داده و مثل من عاشق نجیب محفوظ است و الان مثل من میخواد رمان «گذر قصر» محفوظ رو بخونه! حالا شاید ترجمه انگلیسی یا هندی‌اش رو و من ترجمه فارسی‌ش!

سلام پسر کلکته‌ای، چه خبر؟! حیف که فارسی بلد نیستی و من هندی‌ام خوب نیست، البته میتونم به خط لاتین با اردو شکسته ای تموم اینا رو برات بنویسم، اما میدونم گند میزنم و بهتره تو من رو نشناسی و همینطور با صورت سبزه و قدی بالای صد و هفتاد و خرده‌ای، لاغر اندام، همشکل و شبیه هم باشیم و ندانسته مشترکا از رمان‌های‌ محفوظ لذت ببریم قربان!

پس بیا بریم در کوچه پس کوچه‌های قصرها و خرابه‌های قاهره بزرگ (البته از کلکته شاید زیاد بزرگتر نه اما تقریبا چرا، آخه اون پایتخت شلوغی است، حالا شما ارفاق کن دیگه، آخه بزرگ و شلوغ بودن امتیاز نیست که! خیلی خب) پس بریم : از طرف دوستِ ناشناخته ی تو از شهر مشهد، البته مقطعی، بین خودمون بمونه من مال یه روستای خیلی خیلی دورافتاده از مرکز کشورم هستم، به شکلی که از همون روستام مرزهای هند کشورت از مشهد به ما نزدیکتره! باحاله نه؟! پس کشور ماهم بزرگه :) 

۰ نظر
Ejaz

چراغ‌های تاریکی یک زندگی

خواب دیدم میان جنگلی تاریک سرگردانم، به هر سو که میروم و دوباره از آن نقطه اول که بودم سردر می‌آورم. چند ساعت بعد چراغ‌های زیادی با نورها و رنگ‌های متفاوت از درخت‌های اطرافم با فاصله آویزان هستن. 

من به مثابه‌ی گم‌شدگان و سرگردانان تاریکی میدوم و به اولین چراغ چنگ میزنم و برش میدارم، شروع به حرکت میکنم و تا به دومی میرسم، اولی رو میگذارم و به امید اینکه سوخت یا نور این بیشتر و بهتر باشد برش میدارم، و همین‌طور ادامه میدهم تا به دهمی و تقریبا آخرین چراغ موجود میرسم! 

اما باوجود اینکه سالها از قدم زدنم در جنگل و تاریکی ابدی‌اش گذشته، ولی ترس از تاریکی به من مجال فکر کردن و انتخاب برتر و بهتر نداده است، معیار من فقط بازه‌های زمانی بودن که با تفکر بیشتر بودن کارایی‌شان برمی‌داشتم.

اما هرگز به فکرم نرسید من که چراغها رو روشن نمیکنم، اینها از اول و همراه با اولی روشنن و دست من تاثیری بر سوخت بیشتر یا کمترشان رو ندارد، در کمال عجیبی می‌فهمم من از ترس خاموش شدن یا اتفاق پیش بینی نشده‌‌ی دیگری به فتیله‌هاشون حتا دست هم نزدم. این ترس من بود، ترسی که میگفت خاموشی چراغ تاریکی را بیشتر میکند.

اما هیچ وقت کارایی چراغ‌ها رو نمیفهمم و دهمی رو نیز بر میدارم و حرکت میکنم..

هیچ وقت به اطمینان روشنی و همراههی چراغ تا آخر جنگل نمی‌رسم، با یک بادی فتیله روشن تکون میخورد، گاها ضعیف می‌شود و عاقبت دریک باد کمی شدید خاموش می‌شود و من به گوشه‌ای در تاریکی می‌جهم و شروع به فکر کردن میکنم.

اینکه چرا چنین شد؟ 

بلاخره درخت پیری که بهش تکیه دادم از درونش صدایی می‌آید و می‌گوید تو هیچ وقت نمیتونستی چراغ‌های رو مال خود کنی، آنها رو با بادها و شدتشان تنظیم کنی، میدونی تو میخواستی چراغ روشنایی بدهد و فقط برات بسوزد، اما هیچ وقت به فکر تنظیم و تمیز کردن و حتا  نگاه کردن و براندازی چراغ نبودی. هرچی جدید میدیدی هرچند چراغ قبلی دستت بود یا مرده بود اما تو با معیارهای خودت قدرت اونا رو تخمین میزدی و معیارهایت پوچ بودن مخصوصا  بازه‌ی زمانی در دست تو بودن" اما به این فکر نکردی که تو اونها رو روشن نکردی، فقط استفاده کردی، بهشون توجه نداشتی و نمیخواستی یکی رو انتخاب کنی و روش نگه‌داری‌اش رو یاد بگیری.

 

من از خواب بلند میشوم و میبینم نصف شب است و طبعا جهان واقعی من هم تاریک است. 

۰ نظر
Ejaz

استخاره‌های نیمه رنگ

از پیر اعظم آقا"سبیدو" استخاره گرفتم مسئله چی بود؟ 

گفتند: «برای درکش زیادی جوان و برای تحملش زیادی پیر بودی»! 

۰ نظر
Ejaz

چای

یه جمله‌ایی که همیشه من رو به وجد میاره اینه که،  «علی / اعجاز بیا چای‌ت رو بخور» و من خوشحال و پراز انرژی برمیگردم طرف استکانم!

اما همین جمله نیز گاها چنان توی ذوقم می‌زند که حداقل در همون لحظه حالم مساعد‌ بودن رو از دست میده، و این زمانی است که بعدِ این جمله برمیگردم و میبینم چای‌ام یک سیاهِ پررنگ است!

این چای قرار بود که اول با شیر قاطی شده باشد و شیرین شیرین هم چنین.  اما وقتی بدون شیر است باید کم‌رنگ، شیرین و بازهم شیرین باشد. کم رنگ با لکه‌های حل شده‌ی شبه‌خون که قرمز است و انگار به چای هویت بخشیده است و به من روحیه. نه انگار که در چای اول قیرریخته‌ان و بعدش تریاک درش تا تونسته‌ان آب کرده‌ان و سرِ آخر زهرِ مشهور هلاهل هم روش! چای شده این؛ سیاه و تلخ. این ضدحال تاریخی من در هردفعه است که دفعه پیش پیش‌اش هیچ است. 

 

چای ام باید شیر قاطی‌اش باشد، چای ام باید قرمزِ کم رنگی باشد که انگار صورت دختربچه‌ سیزده ساله سفیدی است که بهش گفتن چقد خوشگلی و سرخ شده است. آره قرمز و سرخ. 

چای حیات بخش ترین نوشیدنی دنیاست و تو هردفعه با ولعی بیشتر می‌نوشی و هرگز روز دوم‌ش، حتا ساعت دومش نمیگویی زیاد خورده ام، دیگه نمیتونم. چون مثل هیچ نوشیدنی دیگری نیست که چهار روز پیاپی روزی چهاربار بخوری و دلت رو بزند، چون چای با روح سروکار دارد. 

چای‌ام رو بریز، میخوام بروم سراغ «خانه‌ای بدنام» نجیب محفوظ بزرگ. لطفا!

 

اعجاز پسابندری / علی بلوچ

۰ نظر
Ejaz

عجله‌ای نیست، اما انسان باور نمیکند.

پرده‌رو بزن کنار، بیرون رو نگاه کن، ببین هیچ کبوتری رو در حال دویدن میبینی؟ به اون کلاغ نشسته روی آنتن ساختمون روبرو نگاه کن، به نظرت عجله داره؟ یا اون گربه‌ی توی کوچه، در حرکتش بین زیر این پراید تا اون پژو شتابی میبینی؟ اصلا شده هیچ‌وقت موقع سریع ردشدن بهت تنه‌ بزنه؟ توی تمامی مستندهای حیات‌وحش فیل قدم میزنه، زرافه راه میره و جغد آروم نگاه میکنه، حتی سریع‌ترین حیوانات هم فقط به وقتش میدوئن، چون دیوانه نیستن، تنها دیوانه‌ی زنده‌ی دنیا انسانه، آدمیزاده که هنوز تفاوت بین درحرکت‌‌بودن و شتاب‌کردن‌ رو نفهمیده و فرق بین خواستن و اصرارداشتن رو متوجه نشده، هرچی بیشتر تجربه میکنم بیشتر می‌فهمم که هیچکس بسادگی خودخواه، مغرور، و یا بی‌ملاحظه نیست، چسبوندن این صفت‌های یه‌کلمه‌ای به بقیه معمولا برای راحت‌‌تر کردن کار خودمونه، آدم‌ها فقط مضطربن، احساس بی‌پناهی میکنن، دلهره دارن که مبادا نوبتشون نشه، برای همینه که از زبونشون بیشتر از چشمشون کار میکشن، و با آرزوهاشون بیشتر وقت میگذرونن تا با صبرشون، گذر زمان و ایام فقط براشون پیام‌آور دیرشدگیه، چله‌ی زمستون بذر میکارن و بیقرار جوونه نزدنش میشن، شوخی نیست اما خرس و مورچه و زنبور بیشتر از آدمیزاد مفهوم زمان و زندگی رو فهمیدن، حیوانات آروم‌ترن چون اصلا قرار نیست زرنگ باشن، چون به حکم غریزه بخشی از کار رو به خود زندگی سپردن و از قضا روزگار هم معمولا پشیمونشون نکرده، آخر شب که برسه اون کبوتر و کلاغ‌ و گربه‌‌ی محل شما مثل همه‌ی کبوترها و کلاغ‌ها و گربه‌های مابقی دنیا به خواب میرن، سهم همه‌ی حیوانات از آرامش برابره، شاید چون خودشون خرابش نمی‌کنن، به من ربطی نداره، هرچقدر میخوایید بدویید، ولی لااقل تنه نزنید، ممنون. 

*سبیدو*

۰ نظر
Ejaz

ارور - خطا

شرکت بیان یه مسئله ای که داره این است که «نمی‌تواند به مشکلات اعضای خود و وبلاگ‌نویسان رسیدگی کند.» 

من در بلاگ اسکای هم مینویسم، تقریبا به تمام ایمیل‌ها و نظرات درسریع‌ترین زمان پاسخ میدهند و راجع به مشکلات و باگ‌ها و خطاهای وبلاگ‌تون حتما بهت مشاوره و راهنمایی میدهند، فقط امکان مهاجرت فعلا فراهم نیست! یعنی من با بیش از صد نوشته و مقاله که با تاریخ و زمان ثبت‌شدن‌شون بشه به وبلاگ دیگه منتقل‌شون کرد روبرو هستم، خب عملا با کپی پیست کیفیت مطالب و نوشته به ‌‌شد افت میکند و کار بسیار طاقت‌فرسای است.

 

قبلا من به وسیله گوشی موبایل نمیتونستم در اینجا تا یک سال پست بزارم، دقت کنید یک سال از نوشتن در دفترچه آنلاینی که سالها روش وقت صرف کردم و دوستان مجازی و واقعی خیلی خاص و معمولی ام کلن من رو به اینجا می شناختن، از فیسبوک و باقی شبکه‌ها اجتماعی خداحافظی کرده بودم، اما شرکت بیان من رو از نوشتن محروم کرده بود.

درست است که خدمات رایگان میدهد اما براساس همین تعداد اعضا است که اعتبار شرکت بالا میرود، میتواند مشتری و مشترک جدید جذب کند، تبلیغات جذب کند و کلن براساس تعداد نویسندگان و استفاده کنندگان از محصولات شرکت میتواند به عنوان یک غول باقی بماند! 

خلاصه بعد از دهها ایمیل و نظر گذاشتن و زنگ زدن، بهم گفتن شما برو بوسیله رایانه و لپ‌تاپ آنلاین شو تا بتونی پست بگذاری و متون تو امکان انتشار پیدا میکنند!

 

اصلا توجه نکردن که ممکنه من در سفر باشم و بخواهم پست بگذارم، یا بیشتر نوشته‌های من از اسکله و محل کارم هستند و مسئله دیگه اینکه من برای مدتی خونه مادربزرگ، دایی و خواهرم هستم! اصلا من رایانه ندارم و از کجا معلوم درآمد و وضعیت مالی من توان خرید لپ‌تاپ رو داشته باشد. و خنده‌دار اینکه من بوسیله رایانه یا لپ‌تاپ دوستم از مغازه‌ش ورود کردم و بازهم نتونستم پست بگذارم، تا بعد از یک سال یه تبلت خریده بودم که بلاخره خودبخود درست شد و تونستم پست بگذارم. 

 

بهرحال بنده به پاس احترام به شرکت بیان و خاطره‌های خوبم از وبلاگم هیچ جا و در هیچ شبکه‌ای برعلیه بيان تبلیغات سوء انجام ندادم و حتا یک نقد منصفانه نیز نکردم. گفتم پیش میاد. من در گوگل پلاس آن زمان یک سلبریتی محسوب می‌شدم و پست‌هام بازخورد خوبی داشت! اما هیچ متنی برعلیه شرکت ننوشتم و میدونین که فضا برعلیه شرکت‌های خدمات دهی بلاگ‌نویسی وطنی زیاد جالب نیست و عده‌ای زیادی میگن باید برین از خدمات گوگل و وردپرس و... استفاده کنید. 

 

اما من بیان رو دوست دارم. ولی انگار بیان همچین حسی نسبت به دوستان و اعضای قدیمی ش ندارد، من سال نود و چهار عضو شدم و الان داره هزار و چهارصد شروع میشه. الان دوهفته میشه که نمیتونم آخرین نمایش و بازدیدکننده‌ها رو مشخصات‌شون رو باز کنم و کلن جزئیات این دوتا گزینه باز نمیشه! چندین بار برای شرکت پیام گذاشتم که مشکل دارم، نه جوابی اومده و نه درست شده.

 

اگه من رو مدتی ندیدید و احیانا خواستین پیدام کنین. 

Alipasabandari.blogsky.com

۰ نظر
Ejaz

جویبار زندگی به وقت ابدیت!

هنوزم «فایزه» قشنگ‌ترین اسم دنیاس! ❤️

 

او

۱ نظر
Ejaz

تبریک و تاسف

یکی زلزله مسجدسلیمان و دیگری صعود نفت مسجد سلیمان؛ راجب این دوتا اتفاق میخواستم بنویسم، مدتها پیش.فقط در حد تاسف و تبریک،اما  وبلاگم اون موقع‌ها خراب بود.

الان بابت برد نفت خوشحالم، هرچند قبلنا که اهل فوتبال بودم پرسپولیسی بودم، بهانه ای بود واسه یادآوری!

دنیا می چرخد... 

۲ نظر
Ejaz

در انتظار یک طره‌ی زلف

طره زلف تو بهار روح‌های آشنای ماست پیدا شده محبوبم، الان می نویسم، یک سال دیگه ممکن اسن در جایی باشم که در یک هوا نفس‌های هم رو تنفس میکنیم، من قول میدم، احساس می کنم و می آیم. پیدا شده ی محبوبم در آینده! تعجب خواهی کرد و خواهی دانست میزامیل جن مخصوص یک مدیر برنامه منحصر به فرد است. 

در خانه بکر خوشگل کنار دریا با سیگاری روشن و یک گیلاس شراب منتظرم که بیایی و دست در گردنم بیندازی، سرش را روی شونه ام و با آهی بنشیند و بگوید - سلام، بوی روح تو عجب آشناست. 

و بگوی بلاخره اومدم - و لبخند بزنی. منم نگاهت بکنم و با یه لبخند بگم سلام و به نوشیدن ادامه بدهم و این لحظات در این نقطه تا هزاران سال متوقف شود و در درون خود جاری باشد.

من رو بشناس، وقتی زیر درخت پربارت، پشت دیوار از اکسیژنش مصرف کردم ومیدانستم تو نیز مصرف می کنی. 

۰ نظر
Ejaz