کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۱۰۶ مطلب توسط «Ejaz» ثبت شده است

رفتن های پر رنگ

دوروز پیش خبر ازدواج‌ش رو شنیدم، در لحظه به خاطر خاطره‌های که داشتیم کمی ذهنم متلاطم شد، اما میدانستم که هیچ وقت قرار نبود بعد از من همه‌ش مجرد بمونه! بعد از دو نامزد عوض کردن بلاخره با سومیش ازدواج کرد، شاید خبرش قطعی نبود اما واقعا میدونم ازدواج کرد، روزی هیچ وقت فکر نمیکردم این تنی که در آغوش من است رو در آغوش کسی ببینم. هرچند آشنایی ما عاشقانه نبود، هرچند در طول باهم بودن من تمرین عاشقانه ماندن میکردم اما همش به خودم میگفتم چرا اینطوری شد؟ چرا اینجا و این!؟ گریه و خنده همش باهم بود.

ولی بلاخره تموم شده بود و روزی گفتم ترکش میکنم اما بعدش ترسیدم و گفتم نه، اما دیری نپایید که رفت، موندمون دیگر مثل سابق نبود و رفت، با رفتن ش ناراحت نشده بودم و یادم است برای اولین بار دیدم از شصت کیلو گذشتم، من لاغر همیشه مضطرب از ته ی دل باری بر دوشم برداشته دیدم، اما با وجود تمام این مسایل ما سالها دوست هم بودیم و با عاشقانه‌ها و خاطره‌های بسیار! ولی هرچی بود تموم شده بود، دوسال در سکوت از هم میگذروندیم و الان در سکوت شنیدم که ازدواج کرده، هیچ وقت از کسی و از هیچ آشنای مشترکی نپرسیدم که خوب است؟ مجرد است یا متاهل شده؟ ولی بازهم خاطره هاش بود.

این بار برایش از شماره ی که برای آخرین بار ازش داشتم یک پیام تبریک فرستادم و گفتم از ته ی دل براش آرزوی خوشبختی میکنم، نمیدونم که پیام بهش رسیده یا اصلا اون شماره رو داره یا نه، هیچ وقت رنگ نزده بودم! شاید هم اصلا پیام بهش نرسیده. اما امیدوارم خوشبخت باشد، ولی کاش همینجا مونده بود در شهر و منطقه خودش، ولی رفت، رفت کمی دورتر، میدونم از اینجا و آدم‌هاش هیچ وقت خوبی و خوشی ندیده، تنها خوشی و دل خوشی اش برای سالها من بودم که وقتی از من گذشت میدونستم دیگه واقعا از همه چیز بریده! جالب اینجاست این وبلاگ اعتراف گاه من است و مقابل کشیشی بنام همه نشستم و اعتراف میکنم اما این آدرس وبلاگ رو هرگز بهش ندادم چون از دهها مورد خاطرات عاشقانه چندتایی رو اینجا کاشتم و نمیخواستم بداند و بفهمد! من نیز هرگز از گذشته اش نپرسیدم.

 

خوشبخت  باشی حمی جان، یه روزی اگه عمری بود با زنم که نمیدانم کیست و کجاست به دیدنت در شهرت میآیم و عمیقا بخاطر اینکه تو من رو ترک کردی ازت معذرت میخوام، نه طعنه نمیزنم، چون من هم باعث شدم و هم بهش نقشه دادم که چطور برود و این اعتراف من است اعتراف به نالایق بودنم! من خودم کسانی رو عمدا ترک میکنم که واقعا دوستشان دارم و به بقیه نقشه میدهم. 

متاسفم. 

۰ نظر
Ejaz

شکوفه های بهاری در دی ماه زندگی آدم‌های برفی

شکوفـــه شاید میوه دهد، اما گاهی دیر و گاهی تو سرت تا ته در گرییان خودته و حواست به هیشکی نیست، یهو می بینی همین توی معیوب که چندین نفر دوستت داشتن تنهایی!

 

تقصیر من است، در تمامی رابطه‌های جدی، دوستانه‌ها که هنوز هستن و دوستانه ان.

وقت مشاور تلفنی گرون قیمت گرفتم دعا کنین بشم اون انسان نرمال خوب، بتونم اخلاقم و رفتارم و تحملم رو مثل قلبم تزیین کنم.

شکوفه دعایم کن عزیز جان قشنگم، امیدوارم سر خونه و زندگی خوب و خوش باشی، اما یادت نره من هنوز دوستتم. هرچند ارت گله مندم و با بی خبری رفتم، چون واقعا ارت گله داشتم، میخواستم تا آخر دوستت داشته باشم و فقط با تو باشم، اما...

نشد،امیدوارم شرایط خویی داشته باشی. 

۰ نظر
Ejaz

وفادارترین دوست دنیا؟

سلام شکوفه جان؟ حالت خوبه؟

کسی شبیه من رو دیده بودی؟ ببین چقد سال ازت دور بودم صرفا بخاطر یک تنبیه و یک امتحان که آیا فراموشم میکنی یا فقط ادعا داری؟ یادت است اینستا رو کاملا پاک کردم؟! یادت است همیشه نظرات تورو به نام علی میخوندم و اصلا به رویم نمیآوردم؟

می دیدی روزی، ماهی، چن ماهی یک بار از یک شخص مینوشتم تا عکس العملت رو ببینم! ولی هیچی رو نمیتونستم از وجودت حدس بزنم!

سلام شکوفه! نمیدونم هستی؟ رفتی؟ بعدش سرزدی! نزدی! اصلا رفتی با یک دیگه! اما من هنوز تمام عکس و خاطراتت رو دارم.

سلام شکوفه، وقتی بهار شد بویت تموم زمین رو میگیره! سلام

۳ نظر
Ejaz

تو، من و آینده!

هی تو دستت رو بذار روی قلبت، حتا اگر مثل قبل نباشی، یک چیزی بگو، هرجی که باشد، من میفهم، حتا اگه تورو برده باشن و صاحب شده باشن. من نیز انسانم، میفهمم. لازم نیست وقتی رفته باشی اتفاقی بیفتد، مثل دو آدم عاقل حداقل یک روز میتونیم حرف بزنیم، یک بار من رو بشنو و تمام. همین! این حق و دَیْن بر گردن قشنگ بلوری تو است. 

منِ انسان

(داستان عشق من)

انتظار

دیده شدن

نشستن

بازهم انتظار

گذر عمر سی سالگی
منتظر چی بودن؟  پدر گفت باید با کسی دیگر بری لب دریا و شاعرانه‌هایت را بگی و همه چیز طبیعی میشود

رفتم، دوسال گذشت، هیچ چیز شاعرانه نشد. 

چکار کنم؟  بنظرتون حتا یک بار با من حرف میزند؟ 

آه، مزامیل رفیق شفیق و تنها دوست من میگوید، عشق قدرت عجیبی دارد، هرچند ده سال بگذرد! 

آخر مزامیل جن است، واقعا از پیچیدگی ما انسانها سر در میآورد؟ مزامیل میگوید من جن هستم ولی زن هم هستم، من حس میکنم مزامیل یک جن جوان زیباست که قلبا من رو دوست دارد، اما دویست سال دارد. ازش میپرسم از قلب «چشم قشنگ اقاقی من، پرنده فایزم خبر داری؟ » می گوید نه؟ پس مزامیل تو چطور جنی هستی که نمیتونی از قلبها خبر بیاری؟ 

میدانی مزامیل کی میگوید؟ 

- اینکه زنان اینقدر پیچیده هستند که هیچ کس خبر ندارد در وجودشان چی میگذرد! یا وفادار وفادار می شوند یا بی وفا بی وفا! 

بخاطر همین هیچی نمیگوید و راستش یه روزی همین دوست جن من گفت، علی بهتر است خودت از روال طبیعی و همت خودت کسی رو که دوست داری باهاش روبرو شوی و دنبال جن و سحر و جادو و این چیزا نباشی! اگر دوستت دارد خواهد آمد! 

گفتم سالها گذشته و من با یکی دیگه زجر میکشیدم و چشم قشنگ من کجا بود؟ گفت پس شاید دوستت ندارد!

اما من احساسم دروغ نمی گوید او مجبور بوده یا نتونسته! 

-مزامیل اما میگوید کسی که قلبا دوستدار کسی است هیچ چیز جلویش را نمیگیرد؟ 

پس من چکار کنم؟ 

بهش پیام بدم؟ 

دادم و میدانم که چیزی نمیگوید، اما چون برای من همه کس است صبر میکنم. 

 

-قطعه ای از کتاب، چشمهای یک عشق ابدی و دوست جن من مزامیل - نوشته هیچکس آلفرد ارغوان، چاپ ششم. یک چاپ یک سال. در انتشارات و فروشگاههای سراسر قلبهای دنیا. ​​

 

۱ نظر
Ejaz

یک شهر،یک ما و یک رویا که به تنهایی ترانه‌‌اش میخوانم.

همیشه صبح‌ها دوست‌دارم،   تصوری از پنجره‌ای را زیر درختی. این پنجره آبی رنگ است، برای اتاقی نامرئی است، که فقط پنجره‌اش پیداست، که تنظیم شده، چراغی و گلدانی رویش گذاشته‌اند. چراغ یک نور زرد قشنگ به شیشه‌ای پنجره می‌تابد. حس می‌کنی پشت شیشه را روز سرد بارانی در زمستان با آبرنگ زردی نقاشی کردن. 

زیر این درخت سبز بزرگ بجز اتاق نامرئی و پنجره مرئی یک تاب نیز آویزان است، دیگر هیج نیست، فقط یک صحرای درندشت که فقط و فقط چمن سبز است و از دور کوه‌های بلندی که برف رویشان نشسته پیدا هستن! 

اینجا همیشه صبح است، همیشه خنک و همیشه نم‌نم باران. فقَط گاهی نم قطع می‌شود، زنگین کمانی شکل می‌بندد و پری‌های زردپوش کوچکی که آهسته بال میزنند و پرواز را شعر می‌خوانند. 

انگار آنجا کسی هست که می‌شود برایش شعر خواند. 

 

آه..  رویای من، رویای من.   نمیدونم از روزی که اسم... به گوشم خورده حس می‌کنم همچین جایی است!  با آنکه می‌دونم این فضا و دشت مال دامنه‌های رشته‌کوههای آلپ در سوییس است و دشت‌های آمریکای شمالی در تابستان‌ها. 

ولی من چنین تصوری را می‌خواهم دنبال کنم. گاهی زل زدن به چشمی کافیست تا دریچه بهشت را بگشاید. 

شاید یه روز اگه شانس میسر کرد، عکس... را ببینم و منتشر کنم. 

*اون جا جایی است که من و تو اولین بار قدم میزاریم*

 

 

۰ نظر
Ejaz

خوابهای مشکوک

هنوز هم خوابهایت نیمه رنگ است قربونت؟ یا نه خاکستری! فقط مواظب باش روحت مثل من درخواب از بدنت جدا نشود و دونفر در لحظه نشوی. 

نفر دوم جدا شده، بلند میشود تا آزادانه دنبال عقده‌هایش برود، یا توتم‌ها رو لگد کند و به تابوهایش بخندد. اما ترس فرا میگیردتش، ازاینکه آیا نفر اصلی و خودش است یا روح جدا شده!

اینجاست که روح آرام  و بیصدا می آید و روی من دراز می‌کشد و به یک نفر در بیداری تبدیل می‌شود، گاها ترس اینطور فرعی‌ترین حضور مارا نیز میکشد، همان ترسی که خود بزرگترین درد است. 

۱ نظر
Ejaz

کوچه پس کوچه‌های قصرها و خرابه‌های قاهره و مصر

الان دلم میخواد «نجیب محفوظ» مصری رو بخونم، هیشکی رو مثل اون ندیدم که ذهن انسان‌های متوسط، گرسنه، عقده شهوت و سکس و پس مانده از جهان رو که بالای هشتاد درصد جهان رو تشکیل میدیم رو اینطور دقیق و قشنگ بخونه.

یعنی ما همه شبیه به همیم فقط کمی این‌ور و اون‌ور تر شدیم، کوچه‌هامون تنگ یا گشاد‌تر بودن، از دریا و باغ‌های انبه و یا انگور کمی، خیلی کم، هیچ و زیاد فاصله داشتیم، چهارده سالگی مون پس از یه کار و عادتِ مکرر حس بدی داشتیم و مشت‌ها رو محکم یا کمی‌محکم تر از هم به دیوار میزدیم و همون چیزهای مشابه و معمول زندگی‌مون دیگه!

حالا اگه پدرمون یه کارخونه دار روسی در امریکا بود یا پسر و دختر یه استاد دانشگاه برلینی بودیم بازهم حداقل دوره نوجوانی تفکرات مشابه داشتیم، یکی‌شون نجات جهان و مشهور شدن بود یا مشت‌ها رو تندتر و در دوره‌های زمانی متفاوت تر به دیوار میزدیم! 

خب یکی که از طبقه‌ متوسط در مرکز شهر کلکته هند به دنیا اومده و مثل من یه دانشگاه مزخرف رو نیمه تمام ول کرده و بعدش همینطور وارد کار آزاد این‌طرف و اون‌طرف شده، تونسته یه تبلت خوب بخره، لپ‌تاپی داشته باشه و چندتا دوست‌دختر در مقاطعی کوتاه یا چندساله داشته، اعتمادبنفس لرزانی داشته و یه نیمچه استعداد تقریبا بدرد نخوری، سوءتغذیه باوجود شارژ بودن کارتش در اندازه غذا خوردن داشته البته اما شروع این سوءتغذیه اولش برمیگرده به دورانی که در منطقه‌شون هنوز کارت اعتباری نبوده و حالا سنش از سی سال گذشته و به یه مبل قدیمی در ساختمانی کوچیک در طبقه اول لم داده و مثل من عاشق نجیب محفوظ است و الان مثل من میخواد رمان «گذر قصر» محفوظ رو بخونه! حالا شاید ترجمه انگلیسی یا هندی‌اش رو و من ترجمه فارسی‌ش!

سلام پسر کلکته‌ای، چه خبر؟! حیف که فارسی بلد نیستی و من هندی‌ام خوب نیست، البته میتونم به خط لاتین با اردو شکسته ای تموم اینا رو برات بنویسم، اما میدونم گند میزنم و بهتره تو من رو نشناسی و همینطور با صورت سبزه و قدی بالای صد و هفتاد و خرده‌ای، لاغر اندام، همشکل و شبیه هم باشیم و ندانسته مشترکا از رمان‌های‌ محفوظ لذت ببریم قربان!

پس بیا بریم در کوچه پس کوچه‌های قصرها و خرابه‌های قاهره بزرگ (البته از کلکته شاید زیاد بزرگتر نه اما تقریبا چرا، آخه اون پایتخت شلوغی است، حالا شما ارفاق کن دیگه، آخه بزرگ و شلوغ بودن امتیاز نیست که! خیلی خب) پس بریم : از طرف دوستِ ناشناخته ی تو از شهر مشهد، البته مقطعی، بین خودمون بمونه من مال یه روستای خیلی خیلی دورافتاده از مرکز کشورم هستم، به شکلی که از همون روستام مرزهای هند کشورت از مشهد به ما نزدیکتره! باحاله نه؟! پس کشور ماهم بزرگه :) 

۰ نظر
Ejaz

چراغ‌های تاریکی یک زندگی

خواب دیدم میان جنگلی تاریک سرگردانم، به هر سو که میروم و دوباره از آن نقطه اول که بودم سردر می‌آورم. چند ساعت بعد چراغ‌های زیادی با نورها و رنگ‌های متفاوت از درخت‌های اطرافم با فاصله آویزان هستن. 

من به مثابه‌ی گم‌شدگان و سرگردانان تاریکی میدوم و به اولین چراغ چنگ میزنم و برش میدارم، شروع به حرکت میکنم و تا به دومی میرسم، اولی رو میگذارم و به امید اینکه سوخت یا نور این بیشتر و بهتر باشد برش میدارم، و همین‌طور ادامه میدهم تا به دهمی و تقریبا آخرین چراغ موجود میرسم! 

اما باوجود اینکه سالها از قدم زدنم در جنگل و تاریکی ابدی‌اش گذشته، ولی ترس از تاریکی به من مجال فکر کردن و انتخاب برتر و بهتر نداده است، معیار من فقط بازه‌های زمانی بودن که با تفکر بیشتر بودن کارایی‌شان برمی‌داشتم.

اما هرگز به فکرم نرسید من که چراغها رو روشن نمیکنم، اینها از اول و همراه با اولی روشنن و دست من تاثیری بر سوخت بیشتر یا کمترشان رو ندارد، در کمال عجیبی می‌فهمم من از ترس خاموش شدن یا اتفاق پیش بینی نشده‌‌ی دیگری به فتیله‌هاشون حتا دست هم نزدم. این ترس من بود، ترسی که میگفت خاموشی چراغ تاریکی را بیشتر میکند.

اما هیچ وقت کارایی چراغ‌ها رو نمیفهمم و دهمی رو نیز بر میدارم و حرکت میکنم..

هیچ وقت به اطمینان روشنی و همراههی چراغ تا آخر جنگل نمی‌رسم، با یک بادی فتیله روشن تکون میخورد، گاها ضعیف می‌شود و عاقبت دریک باد کمی شدید خاموش می‌شود و من به گوشه‌ای در تاریکی می‌جهم و شروع به فکر کردن میکنم.

اینکه چرا چنین شد؟ 

بلاخره درخت پیری که بهش تکیه دادم از درونش صدایی می‌آید و می‌گوید تو هیچ وقت نمیتونستی چراغ‌های رو مال خود کنی، آنها رو با بادها و شدتشان تنظیم کنی، میدونی تو میخواستی چراغ روشنایی بدهد و فقط برات بسوزد، اما هیچ وقت به فکر تنظیم و تمیز کردن و حتا  نگاه کردن و براندازی چراغ نبودی. هرچی جدید میدیدی هرچند چراغ قبلی دستت بود یا مرده بود اما تو با معیارهای خودت قدرت اونا رو تخمین میزدی و معیارهایت پوچ بودن مخصوصا  بازه‌ی زمانی در دست تو بودن" اما به این فکر نکردی که تو اونها رو روشن نکردی، فقط استفاده کردی، بهشون توجه نداشتی و نمیخواستی یکی رو انتخاب کنی و روش نگه‌داری‌اش رو یاد بگیری.

 

من از خواب بلند میشوم و میبینم نصف شب است و طبعا جهان واقعی من هم تاریک است. 

۰ نظر
Ejaz

استخاره‌های نیمه رنگ

از پیر اعظم آقا"سبیدو" استخاره گرفتم مسئله چی بود؟ 

گفتند: «برای درکش زیادی جوان و برای تحملش زیادی پیر بودی»! 

۰ نظر
Ejaz

چای

یه جمله‌ایی که همیشه من رو به وجد میاره اینه که،  «علی / اعجاز بیا چای‌ت رو بخور» و من خوشحال و پراز انرژی برمیگردم طرف استکانم!

اما همین جمله نیز گاها چنان توی ذوقم می‌زند که حداقل در همون لحظه حالم مساعد‌ بودن رو از دست میده، و این زمانی است که بعدِ این جمله برمیگردم و میبینم چای‌ام یک سیاهِ پررنگ است!

این چای قرار بود که اول با شیر قاطی شده باشد و شیرین شیرین هم چنین.  اما وقتی بدون شیر است باید کم‌رنگ، شیرین و بازهم شیرین باشد. کم رنگ با لکه‌های حل شده‌ی شبه‌خون که قرمز است و انگار به چای هویت بخشیده است و به من روحیه. نه انگار که در چای اول قیرریخته‌ان و بعدش تریاک درش تا تونسته‌ان آب کرده‌ان و سرِ آخر زهرِ مشهور هلاهل هم روش! چای شده این؛ سیاه و تلخ. این ضدحال تاریخی من در هردفعه است که دفعه پیش پیش‌اش هیچ است. 

 

چای ام باید شیر قاطی‌اش باشد، چای ام باید قرمزِ کم رنگی باشد که انگار صورت دختربچه‌ سیزده ساله سفیدی است که بهش گفتن چقد خوشگلی و سرخ شده است. آره قرمز و سرخ. 

چای حیات بخش ترین نوشیدنی دنیاست و تو هردفعه با ولعی بیشتر می‌نوشی و هرگز روز دوم‌ش، حتا ساعت دومش نمیگویی زیاد خورده ام، دیگه نمیتونم. چون مثل هیچ نوشیدنی دیگری نیست که چهار روز پیاپی روزی چهاربار بخوری و دلت رو بزند، چون چای با روح سروکار دارد. 

چای‌ام رو بریز، میخوام بروم سراغ «خانه‌ای بدنام» نجیب محفوظ بزرگ. لطفا!

 

اعجاز پسابندری / علی بلوچ

۰ نظر
Ejaz