همیشه صبحها دوستدارم، تصوری از پنجرهای را زیر درختی. این پنجره آبی رنگ است، برای اتاقی نامرئی است، که فقط پنجرهاش پیداست، که تنظیم شده، چراغی و گلدانی رویش گذاشتهاند. چراغ یک نور زرد قشنگ به شیشهای پنجره میتابد. حس میکنی پشت شیشه را روز سرد بارانی در زمستان با آبرنگ زردی نقاشی کردن.
زیر این درخت سبز بزرگ بجز اتاق نامرئی و پنجره مرئی یک تاب نیز آویزان است، دیگر هیج نیست، فقط یک صحرای درندشت که فقط و فقط چمن سبز است و از دور کوههای بلندی که برف رویشان نشسته پیدا هستن!
اینجا همیشه صبح است، همیشه خنک و همیشه نمنم باران. فقَط گاهی نم قطع میشود، زنگین کمانی شکل میبندد و پریهای زردپوش کوچکی که آهسته بال میزنند و پرواز را شعر میخوانند.
انگار آنجا کسی هست که میشود برایش شعر خواند.
آه.. رویای من، رویای من. نمیدونم از روزی که اسم... به گوشم خورده حس میکنم همچین جایی است! با آنکه میدونم این فضا و دشت مال دامنههای رشتهکوههای آلپ در سوییس است و دشتهای آمریکای شمالی در تابستانها.
ولی من چنین تصوری را میخواهم دنبال کنم. گاهی زل زدن به چشمی کافیست تا دریچه بهشت را بگشاید.
شاید یه روز اگه شانس میسر کرد، عکس... را ببینم و منتشر کنم.
*اون جا جایی است که من و تو اولین بار قدم میزاریم*