فردا اولین امتحان پایان ترم است.
من ترک تحصیل میکنم. دانشگاه نمیروم و فکر میکنم با دلی پر از درد و اندوه «ادبیات خواندن» رو میزارم کنار. آینده و همون نیمچه استعداد و علاقهای که به ادبیات داشتم رو هم فردا میسپارم به دریای پشت خانهام که تا قطب جنوب امتداد دارد.
این سرانجام برخی از انسانهاست، سرشت برخی از انسانهاست.
هیچ وقت از «دست دادن» اینقدر دردناک نبوده. ماها فطرتا جوری تکه تکه و جزییاتمون تشکیل شده که مدام درحال نزول و افول باشیم، مدام درحال از دست دادنِ زیبا های دوست داشتنیمون باشیم. شاید سرنوشتی که میگویند همین است! حالا فلسفهاش به کنار که ما در شکل دادنش دخیلایم و یا طبیعت و شرایط و محیط و یا چیز و کس دیگری برای ما «مقدرش» کرده است. حالا نحوه پدید آمدن و فلسفهی وجودش هرچی که باشد؛ فعلا همین تقدیر دارد ترکتازی میکند و قلعهی زیباهایم رو یکی یکی از من میگیرد. تقدیری با محتوای ناخوشی که درش قرار گرفته است.
لعنت بهش! پس این فیلمها و داستانها چه میگویند، چرا اون ناجی زیبا نمی آید؟ ناجی زیبایی که دوباره آدم رو باسازی میکند، از نو می سازد. چرا فردا زنگ نمی زند که فلانی تو برو کارت ورود به جلسه رو بگیر بقیهاش با من. منم شروع به من من کردن کنم و با لکنت بگویم؛ آخه چیزه.. که با لبخند و اعتماد به نفس بالای که زیبایی و سحرانگیزیاش رو هزارچندان میکنه، بگه؛ ای بابا! برو دیگه مرد! من هستم، قدرتمند و مطمئن، مثلِ یک «زن»! قوی، سحرانگیز و چالش برانگیز!
😊😊😊😀😀😀
فکر کنم فردا باید شونزده ساعت تویی این گرما گشنگی و تشنگی بکشم با این وضع فعلی روحی و جسمیام تا به من تهمتی نزنند که فلان است و بهمان است! آنهم با وضع کلیشه و تکراری بیهودگی، خواب، فکر به خودکشی، ترس، اضطراب و افسردگی روزمرهام!
ولی خب این محتومات رو یا باید بگذورنیم و یا تیری به منبع اینها شلیک کنم که از اون کاسهاشون پرت بشن به در و دیوار، این مغز مسخره با این بیهودگی و ترس و اضطراب و خواب و انزوایاش! واقعیتش باید حقِ این کثافت رو گذاشت دستش، باید کشتش، نابودش کرد این منبع تمام رنجها رو!
ولی چندتا امید واهیِ لعنتی همیشه مانع میشن، همیشه!
«میدونین چیه؛ من دلم یه آرامش ابدی میخواد! لعنت بهش همینه تهی قضیه! میدونیم که هرچی به دست آوریم، کوشش کنیم، دارا و توانا باشیم، بازهم تهش همون دلسردی و ناامیدیه!، خُب یه چیزی اینو به ما زمزمه کرده، مدام توی گوشمون خوندهتش، قانعمون کرده! حالا با استفاده از تجربیات، یا فلسفههای دیگه و خب مشخصه که قانع شدیم، بهش رسیدیم، میدونین! قضیه همینه، دقیقا همین و چیزی شبیه اش! »
فقط یه خواب طولانیِ طولانی لعنتی.
مسئله های ناراحت کنندهای که وبلاگ «بلاگ» داره، متاسفانه باعث میشه که گاهی فکر کنم که نوشتههایم رو به بلاگ اسکای یا ورد پرس و حتا بلاگر انتقال بدم.
بنده یکی از زبانهایم بلوچی است که با دو فونت لاتین و اردو باهاش مینویسن، بلاگ دات آر متاسفانه فونت اردو رو برخلاف بسیاری از خدمات دهندههای وبلاگ نویسی، پشتیبانی نمی کنه و بسیاری از نوشتهها و شعرها رو نمی توانم انتشار بدم.
دیگه اینکه مستقیم نمی تونی از دستگاه خود عکس لود کنی! باید اون رو اول در دیتابایس یا همچین چیزای که مال شرکت است، لود کنی (در فضای اختصاصی خودت که بهت داده) و بعدش لودش کنی در پست خود!
حالا این کار بوسیله گوشی یه خرده زمان بر و خسته کننده نیز است، چقد عکسهایی که به همین دلیل در پست هایم لود نمی کنم!
خب وبلاگ که دارم، ولی اینجا رو واقعیتش بیشتر دوست داشتم، واقعا مرددم! حالا بجز چندتا دوست عزیز زیاد هم بازدیدی ندارم، ولی می گم یه جایی باشه آدم چیزی بنویسه و بیادگار بذاره تا شاید خاطره شه. حالا کاش فونت اردو رو پشتیبانی می کرد.
ﺩﺭ ﺣﻖ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ، ﺁﺭﺯﻭی ﺭﻧﺠﻮﺭﯼ، ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ، ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ، ﺑﺪﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﻭ ﺁﺯﺭﺩﮔﯽﻣﯿﮑﻨﻢ .ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﺭﺷﻤﺎﺭﯼﮊﺭﻑ ،ﻋﺬﺍﺏ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﮔﺎﻥ ﻧﺎﺁﺷﻨﺎ ﻧﻤﺎﻧﻨﺪ.
«نیچه»
***
امشب، اکنون برگشتم به کرانهی ساحل اقیانوس همیشه آبیِ هند. برگشتم به «پسابندر».
دوره تعیین شده نقاهتم به پایان رسید، البته نمی دونم چقدر خوب شدم! دورهی یک و نیم ماهی که شمارهام رو بستم و از تموم دوستان (بهجز عزیزخان) دور بودم، بعضیها رو به زور رنجوندم و فراری دادم، دل خیلیها رو شکستم. چون میدانستم در اون مدت که احوالم ناخوش است بیشتر باعث رنجش جان و نفسهای شان میشوم. می دونم و علم دارم اگر باهام در رابطه نزدیک بودن بدتر باهاشون میکردم.
منّتی نیست و وظیفه انسانی هرکسی است که رنجها، زخمها و دردها را باید تنهایی به دوش بکشد. نخواستم در این دوره خاص کسی را هم به دنبال خود بکشونم و لحظه به لحظه دلش رو بشکنم. اینجا، این موقع باید انسانهایی آسمانی در کنارت باشن که زمانه از آنها دیگر تهیست. دقیقن همانند خودم که به شدت زمینیام و حتا بدتر.
جای گله نیست، چون گلهای ندارم، هیچ و هیچ. تماما و مفصلن شرایط ایجاب شده انتخاب خودم بود. اما دوست دارم ببخشندم. میدونم شما هم کسانی را که از ته دل دوست دارین هرگز دستشان را نمی گیرید و بر مسیر خشک و سوزان و پردرد با آنها راه نمی روید. همیشه با آنها مسیرهایی را انتخاب میکنین که اطمینان دارین خاری در مسیر به پایشان فرو نغلتد.
***عکس زوم شده در اواسط دوره حضورم در اتاقم در کوهپایه جنها بود. العان با سبیلی باریک و یک کولهپشتی به ساحل پرندگان مهاجرم برگشتم، اما پرندگان خونهام چون تابستون است به روسیه، سیبری رفتن، زمستون آینده به سلامتی برمیگردن. با بوهای آلبالوی پرهاشون که تقدیم به شما 💜.
ﮐﺪﻭﻡ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺗﻠﺦ ﺗﺮﯾﻦ
ﺣﻘﯿﻘﺖ ﯾﺎ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺭﻭﻍ؟ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ
ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺮﻁِ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺷﯿﺮﯾﻦ ٬ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻨﻪ.
#سبیدویسم
ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻟﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ٬
ﺁﺩﻡ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ٬ ﺁﺩﻣﯿﻪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ
ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯿﺶ !
ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﻫﺎ ﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﺩﺭﺳﺘﻪ؟
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎﺷﺎﻥ ﺧﻮﺑﻨﺪ . ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎﺷﺎﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺧﻮﺑﻨﺪ . ﻭﻟﯽ ﮔﺎﻩ ﮔﺪﺍﺭﯼ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻘﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ﺗﺎ ﺯﻧﯽ ﻭﯾﮋﻩ ﺑﺴﺎﺯﺩ، ﺯﻧﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ، ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯽ . ﻫﻤﻪ ﯼ ﺣﺮﮐﺎﺗﺶ ﻣﺜﻞ ﻣﻮﺝ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﻧﻘﺺ . ﻣﺜﻞ ﺟﯿﻮﻩ . ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ . ﻣﭻ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ، ﺑﺎﺯﻭﯾﺶ ﯾﺎ ﺯﺍﻧﻮﯾﺶ ﺭﺍ .ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻠﯿﺘﯽ ﺑﯽ ﻧﻘﺺ ﻭ ﺑﺎﺷﮑﻮﻩ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺍﻧﺪ . ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ، ﺩﻫﺎﻧﯽ ﺧﻮﺵ ﺣﺎﻟﺖ ﻭ ﻟﺐﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﮔﯿﺖ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﻧﺪ . ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻟﺒﺎﺱ ﭘﻮﺷﯿﺪ . ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺷﺎﻥ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ .
___________________________
ﻋﺎﻣﻪ ﭘﺴﻨﺪ / ﭼﺎﺭﻟﺰ ﺑﻮﮐﻔﺴﮑﯽ
ما براى اونى که دوستش داریم شعر میخونیم، به اونى که خیلى دوستش داریم آهنگ میفرستیم، و به اونى هم که خیلى خیلى دوستش داریم کارى نداریم.
* سبیدو