کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۱۰۶ مطلب توسط «Ejaz» ثبت شده است

افسرده‌گان

ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺳﺪﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ، ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﮑﺸﻨﺪ ﺑﺮ ﺩﺳﺘﯿﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﻭﺭﺯﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺿﻤﻦ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﺗﻌﻬﺪﺷﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺳﺘﯿﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ، ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺪﻥ ﺷﺎﻥ ﭼﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺟﺰ ﺁﻧﮑﻪ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ،

ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻭ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺳﺎﺯﻧﺪ.


*دوسال پیش یه جا خونده بودم. 

۰ نظر
Ejaz

سبیدیسم

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻠﻰ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻰ ﺗﺎ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺭﻯ ﻭﻟﻰ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺶ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﻴﺎﻯ، ﺩﺭ ﻛﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺻﺮﻓﻪ ﺗﺮﻩ، ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ! 

#سبیدیسم

۰ نظر
Ejaz

یک مکان و یک گریزگاه

۱ نظر
Ejaz

چاهی که درش هنوز گیرم



هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی هم‌آغوشی دو عاشق، جراحتِ روح را التیام نمی‌دهد. مهیا می‌شوی برای مرگ، بی هیچ حسرت و درد. انگار این همه راه را دویده‌ای تا برسی به این‌لحظه. کرخت از فراغتی بس نامنتظر، می‌خواهی بیاید مرگ، ابدیت بدهد به این‌لحظه. اما مرگ نمی‌آید.


چاه بابل - رضا قاسمی

۰ نظر
Ejaz

نَفْسِ شکستن

رفتن‌ها جزو ماندن‌ها هستند.  از جای رفتی به این معنی است که به جایی دیگر می‌مانی. اگر برای ترمیم بجای دیگر می روی تضمینی نیست که بعد مرمت شدن دوباره تَرَک بر نداری. مشکل اینجاست که تو دیگر با نفس شکستن آشنا شدی، به شکلی ترست ریخته، کمی اگر گیر بکنی، بجای باز کردن گره، بجای از لا به لا رفتن و جا باز کردن؛ می بری و می شکنی!  کاش از اول وقتی در گیر و میانِ انبوهِ موانع بودی؛ راه باز می‌کردی، آرام آرام، نه می شکستی.   نه!  تو دیگر با نفس شکستن آشنا شدی. 
۱ نظر
Ejaz

دنیای ما



یه سری جوزف می‌گفت،  اعتیاد دنیای پیچیده‌ای داره، نمی‌شه به آسونی درباره‌اش قضاوت کرد. گفتیم خُب،  گفت همین دیگه، نباید صرف قضاوت‌ها و گفتارهای عموم، خود را کسی فرض کنیم که می‌تواند از عمق قضیه سردرآورد. گفتیم آهاا خُــُب، ولی منظور! مارو سننه.  گفت همینطوری، ولی شما به قضیه جاسم مرحوم یه نگاهی بنداز، بیست و هشت سال بیشتر عمر نکرد، اما از هجده سالگی نعشه‌ی تریاک بود، چشاش همیشه شکسته بود، اولاش می‌گفت بخاطر دختری رفته سراغ مواد، ما هم سرمون رو به نشانه تاثر تکون می‌دادیم ولی در دلمون می‌گفتیم بابا فیلم هندی‌ بازی در می‌آره! حالا به هر دلیلی رفته باشه. یه روز بهم گفت ببین جوزف، من اصلا بخاطر هرچی تریاکی شدم، ولی بیشتر شب‌ها، ظهرها، عصرها دنیایم عجیب متفاوتِ، اینقد از شعرها لذت می‌برم، اینقد از آهنگ لذت می‌برم، غصه‌هام مقطعی‌ است، نمی‌تونه پایدار بمونه، جز معدود آدم‌های دور و ورم هستم که اصلا چ.. ناله نمی‌کنم و این حرفا! حالا معلوم نیست چند روز زنده‌ایم، ولی همین نعشگی یه شبم با محتویاتش به شصت سال عمر شما می‌ارزه، همین که در اوجش وقتی چشمام باز نمی‌شه با ته صدای خشک برای محبتم می‌خونم این لحظه رو با دنیا و مافیهاش عوض نمی‌کنم هی هی.  جاسم همیشه به جای عشقم می‌گفتم محبتم،  میگفت اینطوری با غزل‌های آهنگین و موسیقی مورد علاقه‌ام بیشتر همذات پنداری می‌کنم. 

بیشترمان متفق‌القول شدیم و گفتیم جای جاسم بهشت باشه ولی فلسفه‌اش بیشتر توجیه اشتباهاتش بود، اعتیاد نکته مثبتی نداره. حالا درسته که جاسم مرحوم گفته بود، هیچکدام‌متون از زندگی‌تون لذت نمی‌برین، هرگونه وسیله‌ای هم برای این هدف فراهم میکنین، سرِ ماه حالا نه ولی سرِ سال براتون عادی میشه و برمیگردین سرِ لیول قبلی، حالا شما این را کلی بگیرین و خودتون تقسیم کنین روی وقایع زندگی‌تون. *

 

۱ نظر
Ejaz

تصنیفی برای عذرا در سایه‌ی باغ‌های آلبالو

جوزف یه سِری گفت:  - بچه‌ها، براتون یه متن نوشتم، شاید مزخرف باشد، اما براتون نوشتم :

شاید رفتم در باغ‌های آلبالو در روسیه مشغول ادامه زندگی شوم، آنجا یک خدمتکار جوان در حالی که سرپرست خانواده خود است، کارهای شخصی رییس باغ رو انجام میده. خدمتکار چشمانی آبی، صورتی کک و مک و موهایی زرد دارد. خدمتکار منی را که رانده و مانده‌ای مَنگ هستم و توان و قدرتِ حرف زدن با هیشکی رو ندارم، معذالک با هیچکس  حرف نمی‌زنم، می‌گوید  «پسر سبزه‌ی که لبانش خشکیده است و موی سیاه و چشمانی قهوه‌ای دارد و موهای سیاه‌ش را در قسمت جلو جمع می‌کند، چرا با هیچکس حرف نمیزند؟ » و در ادامه، ها ها می‌خندد و فرار می‌کند و دور می‌شود. وقتی یک روز در حالی که نوشته‌ای را در توصیف یک زن (تو) می‌خوانم، خدمتکار گریه میکند و می‌خواهد هر روز در زیر درخت آلبالوی شرقیِ باغ باز هم همین تصنیف را بخوانم. ولی پسر سیاه مو چیزی نمی‌گوید و فقط سیگارش را روشن میکند. 

خدمتکار می‌گوید بیا از اینجا فرار کنیم و به باغ‌های سیب شهری دیگر برویم و در آنجا سیب‌های ممنوعه بخوریم تا تبعیدمان کنند و جاوید بودن پیشین را به دست بیاریم و به دنیایی موازی انتقال داده شویم. 

پسر بازهم سیگار می‌کشد و به دختر خدمتکار برای اولین بار می‌گوید  «آنهایی که بوسیده نشدند توسط خدا به جهان‌های موازی انتقال داده نمی‌شوند.» دختر خدمتکار گریه می‌کند. او می‌خواهد که پسر سیاه مو او را ببوسد. پسر می‌گوید  «بوسه‌ای که از روی عشق نباشد، مورد قبول خدا قرار نمی‌گیرد.» دختر خدمتکار اسم خود را به دختر زرد مو تغییر می‌دهد  تا پسر سیاه مو را عاشق خود کند. ولی پسر سیاه مو عاشق گیسوان بلند الهه‌ی است که او را ندیده، الهه (عذرا) نیز نمی‌داند.  دختر زرد مو دراین مورد نمی‌داند، اما بهش الهام می‌شود که برای تبعید شدن با پسر سیاه مو یه دنیاهای موازی باید مثل الهه (عذرا) باشد، تلاشی برای یافتن الهه (عذرا/تو) انجام می‌دهد.    پسر سیاه مو در شبی سرد در کنار پنجره‌ای باز به سوی رودخانه‌ای که از آن نسیم خنک و خیسی می‌وزد، دست به خودکشی می‌زنـد. گنجشک‌های کبوتر نمای فریبکار

۱ نظر
Ejaz

مهر‌ه‌های بی‌بازی

_ به‌نظرت او راست میگه، یعنی اون نظرش از ته قلبش است، یعنی به اون نکته باور داره؟ 


_جوزف: او صرفا گناه داره، روزگار باهاش نساخته، از اون‌های هست که هرگز زندگی نکردند! میدونی اگه کسی دیگه بود تو بجای اینکه بیای ازمن بپرسی، ازخودش می‌پرسیدی! سر به سرش میذاشتی! 

به هرنکته و بیانش دقت کنی می‌بینی یک فرار است، یک توجیه است، یک چنگ زدن به فرع است. نه شیطونی‌ای، نه شنگولْ بودنی، نه قانونْ شکستنی.. او داره سعی میکنه بگه؛ ببینین اگه من مثل بقیه نیستم ولی بجاش من این معنویات رو دارم! 

ولی خب چیزی که دقت نمی‌کنه اینه که؛ این معنویات رو همه می‌تونن داشته باشن، اصلا سرجاش همه دارَنِش! به موقعش همه به‌سوی‌شون می‌رون. ولی تو چه اندازه از غرایز و طبیعیات زندگی انسانی رو داری؟ همه آنچه که برای هیجان آوردن قلبت، به تاپ تاپ درآوردن دلت، شب خواب نرفتن از خوشحالی، باید باشن، رو چه اندازه داری و زندگی می‌کنی!؟ تو در اندرونت می‌دونی که نداری شون، زندگی نمی‌کنی‌شون، می‌دونی که ذات انسان بودنت حکم می‌کنه که داشته باشی‌شون! بدتر از اینا توجیه کردنات هست. واقعیتش اونای که شعف عشق و زندگی دارن به موقع سمت خداشون میرن، با دل‌شون میرن.  خدا در همه زمان و برای همه نوع است. ولی خدا نعمت‌هایی، غرایزی نیز برات آفریده. همه بزرگان خدا عشق زمینی نیز داشتن. مگر اینکه صوفی باشی و از همه زمین و زمینیان بزنی. اما نیستی، از مولانا که صوفی‌تر نیستی که عاشق شمس بود! 

*

۱ نظر
Ejaz

عاشقانه‌های مردم


یکی دیگر از مسایل غریب این بود که اگر فرض محال روزی جوزف در باره‌ی حسش به‌جز من، به هرکس دیگری و حتا خود عذرا چیزی می‌گفت، مسلماً جوری تعجب می‌کردن که تا یک ساعت نه پلک می‌زدن و نه حرکتی می‌کردن.

 اما من جوزف را خوب می‌شناختم، از سوابقش، اخلاقش، منشش، ویژه‌گی‌هاش خبر داشتم، از فرصت‌ها و پیشنهادهایی که بهش شده بود، از چشم‌هایی که بهش زل می‌زدن و بسیاری از مسایل عاطفی اینچنینی دیگر... می‌دانستم در چه مواقعی در کجا در مقابل چه کسی چه حسی دارد و عکس‌العملش چیست و چگونه فکر میکند. در مقابل عذرا من میدانستم حسش چگونه است، جالب‌ترین بخش چگونگی شکل گرفتن احساسش بود، برای هرکدوم یک متن جداگانه با استدلال نوشته بود.  توضیح میداد که چگونه آتشی ترین احساس انسان‌های عاشق به همدیگه بالاخره چگونه می‌خوابند، اول از پدید آمدنشان می‌گفت، که چگونه و با در نظر گرفتن چه معیارهای شکل می‌گیرند و دوباره ذهن انسان پس از چه مدتی نسبت بهشان واکنش و هیجانی نشان نمیدهد و برایش عادی می‌شوند. انواع‌ها را نشان میداد، حتا گاهی برایشان دلیل‌های علمی و زیست‌شناسی می‌آورد. می‌گفت مردم با آنکه در نود و هفت درصد عشق‌هایشان سرد می‌شوند و این را هرروزه از تمام روزنه‌های ممکن می‌بینند ، منظورش از روزنه‌ها؛ تلویزیون، فیلم، مجلات، کتاب‌ها، اجتماع، وب‌سایت‌ها، شبکه‌های اجتماعی، کوچه‌ها، دادگاه‌ها، خونه‌ها، فامیل و غیره و هرآنچه که می‌شود از آنجا دیگری را خواند و دید و قضاوت کرد. 

ولی باز هم فکر می‌کنند هرکس غیر از روش و منش و معیار آنها بگوید که عاشق شده، بهش میخندند. می‌گفت نمی‌گویم که آنها معیارهای‌شان غلط است! درست است و می‌شود به آن صورت نیز عاشق کسی شد، ولی در غالب موارد پایدار نیست، چون شرایط خودخواهانه‌ی بسیاری درشان وجود دارد. ادامه می‌داد که؛ البته شرایط‌شان نیز معقول است، ولی بنا به بطن‌شون نمی‌توانند زیاد پایدار باشند. میگفت اگر من عاشق قیافه عذرا باشم خیلی هم خوب است و در عاشق شدن هم جزو شرایط است. (البته وقتی از عذرا مثال میزد، صرفا من آنجا بودم، اگه بقیه بودن، بجای عذرا از واژه کسی و یا یک اسم دیگه و یا شاید اسم یکی از دخترهای همسایمان، کوچه‌ و محله و... استفاده میکرد.  در مقابل مسائل عذرا حدّ احتیاط را رعایت میکرد. )   گفت حالا شاید میگویید که من خواهم گفت که قیافه و زیبایی نسبی است و پایدار نیست و این حرفا!  کمی می‌خندید و ادامه میداد؛ بله این نیز درست است! ولی یک قضیه دیگه هم وجود دارد و آن این که مسلمن قیافه‌ی زیباتری از گزینه ما وجود دارد که آن را می‌بینیم، و در بقیه موارد نیز همینطور!  یعنی چیزهایی که محبوب یا محبوبه ما دارد ما چندروز در میان در دیگران نیز طبیعتا بسیار می‌بینیم. میگفت: اینان در لحظه عمل نمیکنند، مثلن تا اینکه ما طرف را می‌بینیم عشق و همسر و دوست دختر فعلی خود را فراموش کنیم و عاشق این بشیم، نه!  حتا ممکنه طرف مقابل را که دیدیم، یا باهاش حرف زدیم، بعد از مدتی فراموش کنیم. اما در ادامه وقتی مشکلات طبیعی زندگی شروع به پیش آمدن می‌کنند که از آنها گریزی هم نیست، مثلا در موردی اختلافی با عشقمون پیدا کنیم و در جای دیگه چنین موردهای مشابه‌ای و اعصاب خوردی و عصبانیتی که در مقابل شریک‌مون پیش بیاید ..    اینجاست که ذهن و ضمیر ناخودآگاه وارد عمل می‌شود؛  ذهن (منظورش در اینجا مغز بود) برای دفاع از خود، برای راحتی خود، بخش مربوطه‌اش فعال می‌شود، اون بخش بنا به کارکردش سعی می‌کند مارا از این شرایط بیرون بکشد، چیزهای در این بین سعی می‌کنند مانع شوند و اون بخش ذهن را متقاعد کنند که ماندن بهتر است. اون موانعِ رفتن؛ زیبایی، اخلاق، اندام، دارایی، عواطف، خاطرات معشوقه فعلی ما هستند، اما اگر شدت تاثر وارده کمی زیاد باشد ذهن سعی می‌کند به ما یادآوری کند که فلان زیبایی، فلان منش، فلان خنده، فلان عاطفه، فلان نگاه از فلان کس نیز خیلی قشنگ و بجا بود، حتا قشنگ‌تر و زیباتر از معشوقه ما. چون این بخش وظیفه‌اش صرفا استدلال آوردن برای قانع کردن شخص است، خیلی از بخش‌های دیگه با این بصورتی همکاری دارند که خود شخص و ذهن ممکن است تا وقتی که به درستی تفهیم نشوند، همکاری و دخالت آنان را انکار کنند، هوَس، شهوت، هیجان، تجربه نو،ورود به دنیا و فضای جدید با شخصی جدید نیز از جمله همکاران آن بخش از ذهن هستند. مسایل از این دست بسیار هستند که شخص را در حالت عادی حتا متقاعد به رفتن کنند. بخش‌های از ذهن صرفا یک‌طرفه و به نفع کار می‌کند این هم بخاطر گذشته اجداد ماست که برای زنده ماندن و اصل لذت در مکانیسم فرگشت در ما شکل گرفته. پس معیارهای مردم برای عاشق شدن خوب و معقولست، اما بنا به تجربه‌ها و مشاهدات روزمره همه‌مان، می‌دانیم که قطعی نیست. بهرحال چنین مردمی نباید به نوع و معیارهای من در مقابل عشقم به عذرا با دیده تعجب و نامعقول نگاه کنند. البته جوزف معیارهایش را به کسی نگفته بود ولی بیشتر ما می‌دانستیم که عذرا و جوزف در چه شرایطی با همدیگر هستند که صرف گفتنِ جوزف از اینکه من او را دوست دارم بسیار تعجب برانگیز می‌نمود. بیان شرایط در اینجا نیز عجیب و تعجب برانگیز خواهد بود. 


پ.ن: نظریه‌های جوزف صرفا دیدگاه‌های شخصی وی بودند و هرگز آنان را قطعیات علمی نمی‌دانست. 

۲ نظر
Ejaz

«الهه‌هــــــای زمیـــنی»

(این برای یک شخص نوشته شده، افعال و شخص‌ها اگر از لحاظ گرامری و دستوری جمع هستند، صرفا بخاطر احترام او هستند.) 

 «برای دوستی که روحی سرشار دارد،  اینکه؛  بودن‌شان مهیا کننده تمامِ آنچه که باید، است.  بی‌آنکه واردِ حاشیه‌ای بشوند تا با مصنوعیات و عمدی جلوه‌ی جِلْوه‌ناک داشته‌ باشند، صرفن کافی‌است نسیمِ روح‌شان در فضا به‌وزد، دیگر مستی و مدهوشی است و بس. پس نامِ وی و این متن را "مدهوش کنندگانِ زمینی" می‌گذارم،  بی‌آنکه اغراقی کنم صرفا به "درونِ بودنش" سفر خواهم کرد، شرح روح و بودنشان را خواهم نوشت. این نوشته‌ها و یا متونی نیستن که من می‌سازمش، این‌ها بودنی هستن که شرحشان را خواهم نوشت. بدیهیات یک هستی هستند. همچنان که کسی از بزرگی، وسعت، جوهر، آبی، عطر، کرانه‌یِ بی‌کران، قلب نامحدود، روحِ سرشار و وحشیِ اقیانوس خواهد نوشت!  تمام خصلت از اقیانوس است، ماها صرفا بیننده و راوی هستیم.» 

و اما او:

* مطالب ساده من چنان که توصیفِ " نهادِ اصیل انسان‌های اصیل است" که باید با چشمِ دل دید. او با چشم جان می‌بینید. من می‌گویم توصیف‌گرِ انسان‌های اصیل هستم؛ انسان‌هایی که بر وجود و ذات خالص انسانی خود تاکید دارند (تاکید آنها از دیده‌های ویژه‌شان مدام بی‌آنکه تاکید کنند، تاکید می‌شود، به سان سِحْرْ می‌گیرد). 

تاکید‌شان چنین تفسیر می‌شود:


وقتی تو می‌گویی، آنها را در هر دریچه‌ای به وضوح حس می‌کنند، بو می‌کشند و لمس می‌کنند. اینجاست که سرشار از لذت می‌شوند. شما وقتی در نوشته‌ای خود را به وضوح حس می‌کنی سرشار از لذت می‌شوی. مثل کسی که در آب معدنی گرمی در دلِ کوهی فرو رفته است و آنجا تمام جسم خود را به تمام لطافت حس می‌کند. شما دقیقا در قلبِ نوشته‌هایی که  طبیعت اصیل تو هستند،  تصویر تو هستند، فرو می‌روی، در آنجا با تمام وجود روح خود حس می‌کنی.  این ویژه‌گی و یا قلم نوشته نیست که شما را لذت می‌بخشد، من صرفا یک یادآورِ ساده هستم، این روح بلند و اصیل خودتون است.


  «تاکید دارم که چنین انسان‌ها، چنین روح‌ها، چنین هستی و وجود و بودن‌ها نایاب هستن، به ندرت پیدا می‌شوند.» 

وقتی که یک نیاز برای دنیا و زندگی و انسان‌ها هستی؛ همانند آب، همانند حسِ خوب، همانند آرامش و همانند تمام چیزهای اصیل.  اینجاست که بهت احتیاج است! 

پس تو لطفا:

جاری باش، لطفا جاری باش تا زمین نمیرد. تا ما نمیریم. شما  «زنان اصیل /روح زمین» یا  «زنان خالص، که انسان خالص هستین، روح خالص هستین»، باید عطرِ روح خود را در نسیمِ بودن، نسیمِ زندگی، نسیمِ زمین جاری کنین، تا ما نمیریم تا انسان‌ها نمیرند. لطفا در دلِ خاک فرو بروین و در هر جا جوانه بزنین، تا زمین و زندگی رنگِ شما بگیرد، عطـرِ شما بگیرد. شما سبزیـن ، شما سفیدیـن، شما رنگ‌بخشِ زمینیـن، هیچ وقت اصالت خود را رها نمی‌کنین و قاطیِ سایر رنگ‌وا‌رنگ‌های دنیای نمی‌شوین،  که می‌دانین همه آرامش و لذت در وجود و اصالت‌تان هست، و در آنها (رنگ‌وا‌رنگ‌های دنیا) نه آرامشی است و نه اصالتی و نه روحی. شما نماینده روحِ انسانیِ ما انسان‌ها هستین. و این دلیل است که ما هنوز احساس داریم و در قلب‌مان تپشی و احساسی وجود دارد. (تو) درست همانندِ طبیعت؛ که مثلِ طبیعت صرفا آب، گُل، گیاه، خاک، درخت، نسیم، پروانه، ماهی و رودخانه هستین و ادامه دهنده‌ی این چرخه.   هرگونه ناخالصی و مصنوعی به معنای پایان است.

برای تفسیر شما با طبیعت اینکه:

در طبیعت شما گُل همان عشق است، نسیم همان احساس است، درخت همان گریه است، گیاه همان خنده است، رودخانه همان آرامش آغوشتان است که خلوص دارد و بی‌ریاست چه برای مادر، چه به عنوان مادر، چه برای برادر، چه برای عشق، چه برای خواهر! 

همانطور که رودخانه اگر طبیعی و پاک نباشد نه ماهی در آن توان زیستن دارد و نه گُل در ساحل آن توان رستن و نه درخت از آن توان نوشیدن! رودخانه سرسبز است و پاک است.  احساس خوبی که در دنیا حس می‌شود بخاطر وجود شماست. مثل همان اسطوره‌های عهد باستان که همه‌ی احساسات، نیکی‌ها، لذت، عشق، مهربانی و همه‌ی خوبی‌ها یک الهه (ملکه و خدای زن که آفریدگار و نمایندهِ آن حسِ ویژه بود) داشتن! شما الهه‌ها و تو الهه‌ی یکی از آن احساسات و زیبایها هستی. (هر حسی که بیشتر از سایر در روحت شور می‌زند، الهه همانی) 

دنیا اگر احساس خالص شما نباشد دیگر آنچه که نام بردم وجود نخواهند داشت. 

لطفا؛ جاری باشین و «جاری باش» .  تا ماها و زمین و زمینی‌ها با هرآنچه خوبی که اینجاست و وجود دارد، زنده باشیم. 

(فلسفه آفرینش‌تان به‌جز عشق، لطافت دیگر چی می‌تواند باشد! وقتی اینقدر سرشار از احساسی؟ چرا الهه عشق و احساس زن هستن و ملکه و الهه طوفان، رعد، جنگ و غیر مردان؟  چون لطیف هستین، باید درک شوین، باید در روحتان سفر کرد، با شما گریست، با شما خندید!) قلم من قاصر است از وصف‌تان. 

۳ نظر
Ejaz