جوزف یه سِری گفت:  - بچه‌ها، براتون یه متن نوشتم، شاید مزخرف باشد، اما براتون نوشتم :

شاید رفتم در باغ‌های آلبالو در روسیه مشغول ادامه زندگی شوم، آنجا یک خدمتکار جوان در حالی که سرپرست خانواده خود است، کارهای شخصی رییس باغ رو انجام میده. خدمتکار چشمانی آبی، صورتی کک و مک و موهایی زرد دارد. خدمتکار منی را که رانده و مانده‌ای مَنگ هستم و توان و قدرتِ حرف زدن با هیشکی رو ندارم، معذالک با هیچکس  حرف نمی‌زنم، می‌گوید  «پسر سبزه‌ی که لبانش خشکیده است و موی سیاه و چشمانی قهوه‌ای دارد و موهای سیاه‌ش را در قسمت جلو جمع می‌کند، چرا با هیچکس حرف نمیزند؟ » و در ادامه، ها ها می‌خندد و فرار می‌کند و دور می‌شود. وقتی یک روز در حالی که نوشته‌ای را در توصیف یک زن (تو) می‌خوانم، خدمتکار گریه میکند و می‌خواهد هر روز در زیر درخت آلبالوی شرقیِ باغ باز هم همین تصنیف را بخوانم. ولی پسر سیاه مو چیزی نمی‌گوید و فقط سیگارش را روشن میکند. 

خدمتکار می‌گوید بیا از اینجا فرار کنیم و به باغ‌های سیب شهری دیگر برویم و در آنجا سیب‌های ممنوعه بخوریم تا تبعیدمان کنند و جاوید بودن پیشین را به دست بیاریم و به دنیایی موازی انتقال داده شویم. 

پسر بازهم سیگار می‌کشد و به دختر خدمتکار برای اولین بار می‌گوید  «آنهایی که بوسیده نشدند توسط خدا به جهان‌های موازی انتقال داده نمی‌شوند.» دختر خدمتکار گریه می‌کند. او می‌خواهد که پسر سیاه مو او را ببوسد. پسر می‌گوید  «بوسه‌ای که از روی عشق نباشد، مورد قبول خدا قرار نمی‌گیرد.» دختر خدمتکار اسم خود را به دختر زرد مو تغییر می‌دهد  تا پسر سیاه مو را عاشق خود کند. ولی پسر سیاه مو عاشق گیسوان بلند الهه‌ی است که او را ندیده، الهه (عذرا) نیز نمی‌داند.  دختر زرد مو دراین مورد نمی‌داند، اما بهش الهام می‌شود که برای تبعید شدن با پسر سیاه مو یه دنیاهای موازی باید مثل الهه (عذرا) باشد، تلاشی برای یافتن الهه (عذرا/تو) انجام می‌دهد.    پسر سیاه مو در شبی سرد در کنار پنجره‌ای باز به سوی رودخانه‌ای که از آن نسیم خنک و خیسی می‌وزد، دست به خودکشی می‌زنـد. گنجشک‌های کبوتر نمای فریبکار