_ بهنظرت او راست میگه، یعنی اون نظرش از ته قلبش است، یعنی به اون نکته باور داره؟
_جوزف: او صرفا گناه داره، روزگار باهاش نساخته، از اونهای هست که هرگز زندگی نکردند! میدونی اگه کسی دیگه بود تو بجای اینکه بیای ازمن بپرسی، ازخودش میپرسیدی! سر به سرش میذاشتی!
به هرنکته و بیانش دقت کنی میبینی یک فرار است، یک توجیه است، یک چنگ زدن به فرع است. نه شیطونیای، نه شنگولْ بودنی، نه قانونْ شکستنی.. او داره سعی میکنه بگه؛ ببینین اگه من مثل بقیه نیستم ولی بجاش من این معنویات رو دارم!
ولی خب چیزی که دقت نمیکنه اینه که؛ این معنویات رو همه میتونن داشته باشن، اصلا سرجاش همه دارَنِش! به موقعش همه بهسویشون میرون. ولی تو چه اندازه از غرایز و طبیعیات زندگی انسانی رو داری؟ همه آنچه که برای هیجان آوردن قلبت، به تاپ تاپ درآوردن دلت، شب خواب نرفتن از خوشحالی، باید باشن، رو چه اندازه داری و زندگی میکنی!؟ تو در اندرونت میدونی که نداری شون، زندگی نمیکنیشون، میدونی که ذات انسان بودنت حکم میکنه که داشته باشیشون! بدتر از اینا توجیه کردنات هست. واقعیتش اونای که شعف عشق و زندگی دارن به موقع سمت خداشون میرن، با دلشون میرن. خدا در همه زمان و برای همه نوع است. ولی خدا نعمتهایی، غرایزی نیز برات آفریده. همه بزرگان خدا عشق زمینی نیز داشتن. مگر اینکه صوفی باشی و از همه زمین و زمینیان بزنی. اما نیستی، از مولانا که صوفیتر نیستی که عاشق شمس بود!