هنوز هم خوابهایت نیمه رنگ است قربونت؟ یا نه خاکستری! فقط مواظب باش روحت مثل من درخواب از بدنت جدا نشود و دونفر در لحظه نشوی.
نفر دوم جدا شده، بلند میشود تا آزادانه دنبال عقدههایش برود، یا توتمها رو لگد کند و به تابوهایش بخندد. اما ترس فرا میگیردتش، ازاینکه آیا نفر اصلی و خودش است یا روح جدا شده!
اینجاست که روح آرام و بیصدا می آید و روی من دراز میکشد و به یک نفر در بیداری تبدیل میشود، گاها ترس اینطور فرعیترین حضور مارا نیز میکشد، همان ترسی که خود بزرگترین درد است.
سلام عزیزم،
قربونت، نظر خصوصیت رو خوندم و چون ایمیلی نبود اینجا برات مینویسم، ممنونم که میخونی و من همیشه در ذهنم در حال نوشتنم اما از انتشارشون میترسم، اینکه مثل یک انسان عور در سرمای شدید جسدشان در آبی بیفتد و من نتونم خودم رو بر آب بزنم، همانطور که کامو در سقوطش میگفت؛ «گاهی همین شیرجههای نرفته کوفتگیهای عجیبی برجا میگذارند».