لحظهای پیشتر، بعد از غروب آفتاب، نوشتهها و وبلاگهایی رو میخوندم و بعدتر راه افتادم و درحالی که هوا تاریک و روشن و کمی سرد بود، کنار موجها و صدایشان و نور شان که در شب روشن میشوند. قدم زدم. چون وبلاگ قشنگی خوانده بود، از شخصی فوق العاده بود.
اما در تمامی راه داشتم فکر میکردم.
بعضیها هستند که آدم در برخی از مسایلشان میماند، مثلا برخی وبلاگ نویسها خاطرات روزانهشان، اتفاقات هفتگی و ماهیانهشان و یا حتا برخی مسایل برجسته خود را مینویسند، اینقدر از خواندنشان گوشه و کنار را فراموش میکنی و درشان غرق میشوی که انگار "تو" داری به یک آشنای نزدیک گوش میکنی. حالا خیلی از کسان چنین قابلیت و استعدادی را در نوشتن دارند، زیاد جالبانگیز نیست - جالب این است که برخی را حتا با یک بار خواندن میتوانی شخصیتشان را درک کنی، اخلاقشان را بهشناسی، به صداقت سفید، بیآلایش و پاکشان پی ببری، بدونی چقدر انسانهای عالیی هستند، چقدر بیریا هستند، چقدر خوب هستند.
همیشه وقتی کنار اقیانوس قدم میزنی، دوست داری باهات باشن، اقیانوس فقط به اینها دل میبندد و برای اینها عطر افشانی میکند، چون پاکند، مثل خود طبیعت، مثل خود اقیانوس. اقیانوس آدمهایی مثل ما رو پَس میزنه، میگوید نیایید، برگردید، شما آلوده شدید، از طبیعت نیستید.
آخ چقدر "انسانهای صاف و صادق فکر کردن بهشان خوب است"، لذت بخش است. میشود امیدوار شد به همه چیز.
قبلترها در همین وبلاگ نوشتم، ما به دورهای رسیدیم که اگر واقعا از کسی از چیزی خوشتان اومد، حالا هر خوش آمدنی، از صداقتش، از شخصیتش، از قلمش از منشش. مهم نیست، کافیی خوشت بیاید. اما کسی دیگر باور نمیکند. چون ما انسانها دروغ زیاد میگوییم، ریا زیاد کردیم، سوءاستفاده زیاد انجام دادیم، همش هدفی داشتیم و دنبال منافعی بودیم. دیگر همه به همهچیز ذاتا مشکوک شدن.
اما همینها، همین خوبان گاهی آدمرو امیدوار میکنند، به همهچیز. به قدم زدن کنار اقیانوس. به دویدن با زندگی. به "صبحخیر گفتن به لبخند".
خیلی کم میبینیشان، اما هستن. حتا اگر تو اینطرف ایران در آخر جنوب و شرقش باشی، می بینیشان.
طراوت عطر قلبشان را حس میکنی، به خلوص قلبشان که عشق به خدا را حمل میکند نظر میاندازی و بزرگی و سبزی سرزمینش را میبینی. باور بکنید انسانها، باور بکنید دوستان، "سرزمین قلبشان از قاره هم بزرگتر است".