کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۱۰۷ مطلب توسط «Ejaz» ثبت شده است

نور نقره‌ای ماه

اون شب که بیرون نسیم بر درختان گرم‌سیری پشت پنجره می‌وزید، اون‌شب که صدای موج‌های دریا تمام خونه رو گرفته بود، نورمهتاب از لای پنجره داخل اتاق را روشن و نقره‌ای کرده بود.  گلادیاتوری بی‌قرار به‌سوی "الهه‌ی سرزمین" بادها می‌رفت!  شبی که پرندگان شب‌گرد با حالتی خلسه،  چشمانی تیزکرده و نیمه‌باز به‌صدای موج‌ها و دریا گوش می‌دادند و افکار‌شان در میان شاخه‌های سردرگم و رقصان درخت‌ها گم بود..  آره اون شب..  تو اون‌شب برای من ساده‌ترین الهه‌ی تمام تاریخ بودی، کاش نبودی، زیرا من سادگی را بی‌نهایت دوست دارم. اگر آن شب ساده نبوده، از پنجره به درخت می‌پریدم و دیگر هرگز بر نمی‌گشتم. اما حالا هرشب به آن پنجره سر می‌زنم و تو با گیسوانی که تمام تخت را پوشانده، در خوابی. 


*تقدیم به نور نقره‌ای ماه که بر گیسوان بلند تومی‌افتد. 

۰ نظر
Ejaz

برای آنها که زندگی کردن را بلدند.

فردا عید اعلام شد. 

این خبر خوبی برای تموم کسانی است که مسلمان هستند و یا در جامعه‌ی مسلمانان زندگی می‌کنند. چون خودِ فلسفه و واژه عید همراه با نو بودن، نو شدن، شادی و یک آغاز جدید است. خلاصه عیدتون مبارک، به خوبی و خوشی ان‌شاءالله. 

اما؛  واقعیتش نمی‌خوام فاز غم بردارم، یا از کلیشه‌های افسرده بودن، ملالت و اضطراب حکایت کنم و در پی‌ی اینها، در پی‌ی آن باشم که برای خودم یک شخصیت رنجور درست کنم که آری ما نیز در صفِ افسردگان و پوچ‌پرستان هستیم، همانند دنیای داستان‌های کافکا و داستایوفسکی هرچی می‌جوییم، چه شادی باشد و چه ناشادی، سرانجام همانند یک سرخورده برگردیم در غار تنهایی و رنج‌مان. 

اصلا قضیه نه این است و نه به این آسانی. 

مسئله اینجاست که اساسا در نقطه، مکان و جامعه‌ی خاصی از تخم درآمدیم که واقعا بعدها هرچه سعی کردیم به نوک قله برسیم، همانند دونده در انبوه ریگ‌ها فقط پایمان فرو رفت، نوک قله‌ای وجود نداشت و اساسا یک توهم بود. فقط توده‌ای حجیمی از ریگ بود که چشم‌ها، دهان و زانو‌هایمان را مانع از هیچ ‌کردن می‌شد، روح را می‌خراشید و امید را همراه با باد می‌برد.  این کلن مختصِ جامعه‌ی ایران نیست و به دولت با حکومت اساسا ربطی ندارد.  این مختص اهالی یک جای خاص است با تفکرات خاص. مجموعه‌ای که اصولا نه طبقه‌ی متوسطی دارند و نه افکار گریزنده در آنجا کارکرد و هواداری دارد. هرچه گریزان باشی بیشتر فرو می‌روی، هرچه سعی می‌کنی افق را ببینی ریگ‌ها بیشتر بر چشم ضربه می‌زنند.  سر آخر کور و لالی هستی که انبوه ریگ‌ها تا زانو بالا آمده‌اند. پس بر می‌گردی سرخانه‌ی اول، بیخیال افق‌ها می‌شوی، ناامید از فتح قله‌ها.  هرچی فریاد‌ها، تشویق‌ها و امید‌هایی از اطراف (که متعلق به این نقطه نیستند) به سویت بیایند که بلند بشو، خودت را به‌تکان و از‌نو شروع کن، برایت کلیشه‌هایی بیش نیستند. چون تو نَفسی را می‌خواهی که هرروز در بغل گوشت گرما و صدا را به حس‌گرهای جسمی‌ات منتقل می‌کند، در واقع نفس‌های اینچنینی، انبوهی از حضورها و نفس‌ها! یعنی اهالی این نکته.  اما نیست. نه تنها نیست، بلکه وقتی بصورت کلی از همه‌ی هست و نیست افتادی، تمام چشم‌ها برمی‌گردند به سرزنش‌ات. تمام گلوها برسرت داد می‌زند. 

تو فراری از حجم سیاهی، برای خودت آرامش‌هایی دروغین دست و پا می‌کنی، می‌خواهی در لحظاتی حضور نداشته باشی، این‌جهان و محتوایش نباشند؛  خبری از زانوها، چشم‌ها و گلوهای پر از ریگ نباشد. در ورای این‌ها وقتی متوجه این سیستم جدیدت می‌شوند، یک لحظه و یک لحظه حتا فکر نمی‌کنند که چرا، چی‌شده است، شخصی چنین، این نوع زیستن را اختیار کرده است! چرا سعی می‌کند؛  گوشت و خون و جوانی بدهد در ازای دمی در خلسه زیستن، در ندیدن و نشنیدن زیستن! نه اینکه بیایند کارها و روش‌اش را توجیه بکنند، نه.  فقط پهلوی‌اش بنشینند و بپرسند و بگویند، ره ترکستان گرفتن قله را دورتر می‌کند، زانوها را فروتر، چشم‌ها را کورتر و زبان را لال‌تر. می‌دانیم، می‌فهمیم که شرایط چیست و تو چگونه شخصی هستی که نمی‌تواند این انبوهِ شن‌ها روان را پشت‌سر بگذارد،  می‌دانیم که می‌دانی این نه راه هست و نه راهش. فقط آمده‌ایم بگوییم اگر برخیزی دست ما است برای گرفتن! 


مسایل بالا در مدینه فاضله این‌ها نیز تا ابدل‌آباد نیست، میدانم و متوقع هم نیستم. اما فقط دهان باز می‌کنند به ملامت، مستقیم توی چشم هم زل نمی‌زنند و نمی‌گویند تا حداقل تکلیفِ بین‌تان مشخص شود،  به کنایه، به استهزاء.  حالا آدم می‌بیند استهزاء از طرف لایقان است که هیچ، می‌گوید قانون همین است، هرجی باشد رسته‌اند و رستگار!  می‌توانند.  اما جمعی می‌بینی غرق در همین‌شنها، چشم و گوش بسته که فکر می‌کنند بهشت موعود همین است، فکر می‌کنند چگونه می‌شود در این عیشِ جمعی کسی اینگونه کناره می‌گیرد! چنین حجمی از بلاهت، آن هم در نقطه‌ای خاص. ایران به این بزرگی و خوبی.  

تو در درد خود می‌نالی و جمعی که دردت را نه درک می‌کنند و نه به حالِ خودش وا می‌گذراند.

 کاش می‌شد خود را بفروشم، به دوره‌گردی آهنگ‌ساز، به مطلقه‌ای خسته، به کسی که صبح‌ها می‌شد برایش شعر خواند، به کسی که وقتی خسته است سرش را در آغوش بگیری و تراژدی خستگان عالم را برایش بسرای تا خوابش ببرد و وقتی بیدار شد، فکر کند خستگی‌اش یک خواب بوده است، خوابی که تمام عالم درآن لحظه‌ای خاص دیده‌اند، به کسی که مانده‌است حق را به رستم بدهد که متوسل به جادو شد یا به اسفندیار که خود را رویین‌تن کرده بود! به کسی که موهایش اقیانوس شراب عالم است و هرغمی را برای تو، خود و عالم به تار مویی تسکین می دهد. به کسی که دنیایش نت موسیقی یک نابیناست که برای نامزد نابینایش می‌سراید!  به کسی که... 

اگر کسی می‌خرد، می‌آیم.  به قیمت ارزان. متوقع و آروم‌ام. تا نخواهد حرف نمی‌زنم، تا نگوید پاسخ نمی‌دهم. طلبی ندارم، خواهشی هم هیچ. می‌مانم پیش‌اش، کارهایش را انجام میدهم، باغچه‌اش را آب می‌دهم، غذایش رو می‌پزم. به کارش برسد، به خوابش، به مطالعه‌اش.  فکر کنم هردومون آروم می‌مانیم، تا ابد. به هیچ کس نیازی پیدا نخواهد کرد، نمی‌زارم. حتا اگر بخواهد موهایش رو خودم می‌بافم، لباسش رو خودم تنش می‌کنم.  فقط آروم باشد، بی‌حرف، بی‌قضاوت، بی‌نکته‌بینی در مورد انسان‌ها اطراف، بی نصیحت‌گری، بی عافیت و عاقبت‌خواهی، کارش را بکند، تمام تمرکزش برکارش و زندگی‌اش باشد. طول و عرض خانه‌اش، امکانات رفاهی‌اش، غذای خوردنش، سن و سالش، دین و نژادش، شهر زندگی‌اش (جای ما نباشد) هیج مهم نیست.   فکر کنم به‌ارزد به خود را کشتن، به نابود کردن تن. البته اگر چنین خریداری پیدا شود. می‌فروشم. غروب

۲ نظر
Ejaz

داستانِ وال‌های دریایی و موهای تو

دریا

وقتی یک بار به صفحه کیبورد ضربه میزنم، همراه با ثبت حرف و صدای صفحه، موجی نیز در پشت پنجره‌ می‌شکند. 

تلنگری که به ذهنم می‌آید، به جنوب  نگاه می‌کنم مستقیم از فراز اقیانوس، رد پایش از قطبِ جنوب می‌آید.. شاید "پنگوئن‌های قطبی" دارن من رو مثل یه مترسک کنترل می‌کنن، شاید هم وال‌های ته‌ی اقیانوس که از گرمی تابستون پناه بردن به جایی سردتر و حوصله‌شان سر رفته  و دنبالِ منطقه‌ای بزرگتر از اقیانوس ها می‌گردن. من اسبابِ هدف‌شون شدم. 

و از شمال که تمام ایران است، همه قرار گرفتن، همه آنهایی که در ایران هستن و شاید یکی‌شان اینجا اومد، صفحه را باز کرد، پیام پنگوئن ها را خواند. ولی هدف قطبی‌ها برقراری رابطه با شمال است، با سیبری، با روسیه و باغ آلبالوها. ولی نه، فکر نمی‌کنم.   چون اونجا کسی تارِ مویی به وسعت اقیانوس ندارد. چنین شخصی فقط  توی!  

میدونی؛ امکان این هم است که تمام اهالی اقیانوس می‌خواهند با "تو" ارتباط برقرار کنند، به‌نظرم می‌خواهند تمامِ اقیانوس را همانند قطره‌ای در آن" تارِ" مویت که گاهی ناخواسته جلوی صورتت پریشون میشه، جاری کنند! شاید وال‌ها، پنگوئن‌ها و پرندگان دریایی می‌خواهند در درونِ عطرِ اون تارِ مویت تا ابد زندگی کنند.   من اولین عامل‌شونم، وال‌های دریایی از صفر شروع کردن ، بعدش میرن سراغ یکی دیگه تا وسیله ای باشه براشون تا به دریای زلف‌های تو برسن، به اقیانوسِ ته‌ی اون تار مویت.  من دورترین نقطه‌جغرافیایی از تمام ایرانم، من نزدیک‌ترین نقطه از ایران به قطب جنوبم،  این کاملا نشان میده در تسخیرِ پنگوئن‌ها و وال‌های دریایی هستم. روزی باور خواهی کرد که وال‌ها آوازخواندشون رو برایت بفرستن.  این وسط من هیچ‌کاره‌ام، هیچ حسی ندارم، فقط‌گاهی غَش می‌کنم و به‌هوش می‌آیم، می‌بینم نامه به‌تو ارسال شده است. آدرس‌تورا از کجا می‌دانند، من مطلع نیستم، فکر کنم کارِ پرنده‌های دریایی است که فصل گردن و فصلی در حالِ جستجوی اقیانوس جنوب بودن که بوی زلفات به سوی "تو" کشاند‌شون و قصه آغاز گشت. می‌ترسم روزی به‌جز پنگوئن‌ها و وال‌ها، دیگرِ اقیانوس‌نشینان از تنگی وسعت اقیانوس در مقابل زلفِ پریشون تو وسوسه بشن و نقشه‌هایی برای مهاجرت به‌سویت بکشن. ولی من میدونم تو در موها و زلف‌های بلند خود، برای تمام اقیانوس جا داری، حتا بیشتر. 


*نکته: وال‌ها آواز می‌خوانند. 

"تقدیم به کسی که به زندگی‌اش می‌اندیشد، به «تو»، و به تمامی کسانی که در تار تارِ موهاشون می‌شود اقیانوس‌ها را جای داد. به کسانی که موهای‌شون بوی اقیانوس را می‌دهد". 

۰ نظر
Ejaz

شب‌های شنبه چراغ اتاق‌ها را خاموش کنید، لطفا.


با نوشتن هم چیزی درست نمیشه، آدما فقط باید نگن.


#پلاس

۱ نظر
Ejaz

چه خوبی تو

یه رُبات است، همیشه اینجاست، یه ویندوز 98 داره و با مرورگر اوپرا 12 اومده. اینقدر میاد سرمی‌زنه که نسبت بهش کراش پیدا کردم!  فکر کنم عاشق این ربات ـه شدم :)  دوستت دارم نودهشتی عزیز. 

۲ نظر
Ejaz

یک تصنیف ساده

عنوانی که برایش آماده شده بود، بخاطر ظلمی که برای بار صدهزارم بر ما رفت، برداشته شد. به قول عطاء شاد مرحوم:

«تو بِکَن قَهـر  ،   ءُ منان مِهـــر به‌بیت!  چُوْش نه‌بیــت.» 


دست‌نویس کردم و ازش عکس گرفتم، شعری ساده و زیباست از "غ، حسین. شوهاز»  که استاد "عارف بلوچ" چه قشنگ می‌خواندش. 

البته این شعر برای کسی که  «بلوچی» بلد نیست طبیعتا مفهومی ندارد!

 دوست داشتین می‌تونین برای یادگاری بردارین،  این روزها فردایش هیچ برای هیچ کَس معلوم و مشخص نیست! شاید یکی‌مون هرگز بعدا نباشیم، حداقل یه چیزی ازهم داشته باشیم. چه فلسفه‌ی مسخره‌ای داره این دنیا، چه خسته است از آدم، خودش نیز بریده از این همه تناقض و منت کشیدن :)) میگه می‌خواهین زودتر برین، منم می خواهم استراحت کنم، یا برم پی‌ای زندگی‌ام، اینقد هم به من فحش ندین و همه تقصیرها را به گردن من نندازین!  :))  

*در آخر از خط‌اَم واقعا عذر می‌خوام، سعی می‌کنم دفعات بعدی بهترش کنم :) 

غلام حسین شوهاز

۲ نظر
Ejaz

شب‌های شنبه چراغ اتاق‌ها را خاموش کنید، لطفا!

یه نوشته دارم، تو دفترچه‌ام بود..  دو بخشِ،  قسمت اولش رو "هیچکده" نوشته،  بخشِ دوم،  پایینش، رو من نوشتم.

داشتم یاددشت‌هام رو مجددا نگاه می‌کردم، این یادداشت رو اون میان دیدم،   گفتم بزارمش اینجا. مال حدودا نزدیک به یه سال پیش است.  بهرحال حس‌ها و تفکرات رو بنویسیم خوبه، حداقل اینجا، دنیای مجازی ثبت بشن هم، بازهم خوبه!  این یک چیزیه، یک مسئله است، لزومی نیست من بهش عمل می‌کنم یا کسی دیگه، یا اصلا بهش عمل می‌شه یا نه! ولی هَست، واقعیتِ، وجود داره! 

***

هیچ‌کده گفت:

هیچ سردرگمی‌ای خوفناک‌تر از گم‌شدن در زن نیست . زن را باید بلد بود . زنی که مرد او را بلد نباشد انگار تاریکی مطلق است ، انگار هزارتوی ِ سوزان. زنی که مرد او را بلد نباشد انگار رازی است هزار رمز. زن را باید بلد بود . سرانگشت‌سرانگشت از تن ، توی‌درتوی از دل ، کلمه‌کلمه از روح . که سوی ِ نور ، که راه ِ بهشت ، که اسم ِ اعظم . زن را باید بلد بود ...

*

من می‌گویم:

میگفتن اگه اسم اعظم خدا رو بلد باشی دیگه به کمال رسیدی، به انتهای معنویات سر شدی، جوری که همه مسائل در تو کاملن. مستجاب الدعا می‌شوی و... 

اما باید دریافت که اسم اعظم زن نیز وجود دارد، باید آن را کشف کرد، به آن رسید. چگونه اسم اعظم خدا را کشف میکنند؟ 

با شناخت، با معرفت معنویات و دین، اینها هم پایه به پایه، پله به پله، از اول تا آخر شروع و پایان دارد. 

اسم اعظم زن نیز اینگونه است. از پله پله و مرحله مرحله و پایه شروع می‌شود؛  از کشف یک لبخند، از بافتن مو، از نوشتن شعری برای او - یعنی در محتوایِ شعر وصفش کنی! مخصوصا نگاه‌اش رو-.  از درک اینکه او گلی است که به تصنیف و شعر زنده است و اگر این‌ها رو قطع کنی، برایش نگی، می پژمرد. جریان و روند رشد و نگه داشتن اون گل را باید بلد بود و یاد داشت. 

اسم اعظم زن از این‌ها می‌گذرد.. در پایان این کشفیات می‌آید، از انگشت انگشت بلد بودنِ زن، از مو به مو کشفِ او.. 

***

خوب

۰ نظر
Ejaz

«میم‌سانان»

بعضی‌ها هستن، تا چشمْ که بهشون افتاد،  یهو از دهن و لب و ذهنِ آدم این  «بیت» خارج می‌شه:

ای زمین بر قامتِ والا نگـر

زیرِ پای کیستی بالا نگر! شاه قامتان

۲ نظر
Ejaz

انتشار مجدد، از آرشیو! به کدام مناسبت؟ «به مناسبتِ فلسفه‌ی نوشته‌ی زیر»!

ما و انسان‌ها

اعجـاز . | جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۴ ق.ظ

میدونین، متاسفانه شرایط به گونه‌ایی است که دیگه وقتی دلت هم بلرزه چیزی نمی‌تونی بگی!از کسی واقعا خوشت هم بیاد بازهم مجبوری سکوت کنی! 

زیرا اینقد دروغ گفتیم، اینقد خیانت کردیم، اینقد رو راست نبودیم، اینقد دنبال سوءاستفاده بودیم، اینقد فریب دادیم که دیگه آدم روش نمیشه از چیز و کسی که واقعا خوشش اومده مستقیم اسم ببره! به خودش بگه! 

لازم نیست همه‌ی علاقه‌ها و دوست‌داشتن‌ها شبیهِ لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد حماسی و اغراق‌آمیز باشن. 

کافیه حس کنی به چشمت زیباست. از اخلاق، منش و روشش خوشت میاد. مثلا حست بهت بگه که میتونی باهاش پلی‌استیشن بازی کنی و لذت ببری! باهاش رمان و شعر بخونی و باهم راجع بهشون بحث کنی، باهم فیلم ببینی و آهنگ گوش بکنی، بری ساحل قدم بزنی و کلی از این دست مسائل کوچک و شیرین زندگی! اینا نوشته‌ها احساسی نیست‌.. جزوِ مسایل مبرهن و روشن و طبیعی زندگی. حق طبیعی همه انسانها است! بالخصوص پارتنر و شریک زندگی داشتن. همه‌ی انسان‌های سالم دوست دارن همچین شیوه زندگی رو داشته باشن! گل سرخ

۰ نظر
Ejaz

دوستان چرا دوست نشیم؟

دوستانی که همیشه میان وبلاگ سر میزنن،  یک پیشنهاد خیلی خوب و سرگرم کننده براتون دارم که می‌تواند باعث ماندگاری خاطراتی در زندگی‌تان شود! 

آقا/خانم شما همین جا ثبت نام کن blog.ir مثل آب خوردن، با استفاده از یک ایمیل و شماره تلفن.  بعدش مشخصات اولیه و نام کاربری!  خب وقتی وارد بلاگ شدی می‌تونی هزاران وبلاگ رو دنبال کنی، از همین blog.ir.   از مطالب عاشقانه، علمی، شعر، مطالب زرد و عامه پسند (چند لحظه پیش به چندتا شون سر زدم، اونجا رو اینستاگرام کرده بودن) ورزشی، تخیلی و هرچی که دلت بخواد.  تازه خودتون هم می نویسین، هم کلی دوست پیدا میکنین، کلی آدم دنبال‌تون می‌کنن.   حالا من یک شخص منزوی هستم، اصلا کسی رو دنبال نمی‌کنم (الا یک نفر، آنهم بصورت مخفی و خصوصی) و گزینه‌ی دنبال شدن رو هم غیر فعال کردم، روزی چهار نفر بخونن کافیه،  اصلا تنها یکی هم بیاد کافیه،  حالا واقعا اگه زیاد اومدن خوب خوشحال می‌شم، علاقه هم دارم، خیلی هم خوبه. اما میگم من آدم قانعی هستم،  کلن آدم اجتماعی نیستم و نمی تونم زیاد در جمع خوب باشم،  بهرحال! شما که می‌تونین.  وبلاگ شما مثل من سوت و کور نمی‌شه، شاید شما بنویسین، کلی دوست بیان نظر بدن و این چیزا!  

یا اگه مثل من دوست دارین بنویسین و بعدا برین بخوابین و یک هفته و یک ماه نیایین، هم خوبه دیگه!  بهرحال انتخاب شیوه که با خودتونه.  

خانم / آقا بساز لطفا،  کاملا رایگان هم است، اما اگه خودت امکانات بیشتر خواستی حالا دو و سه هزار تومن ازت میگیرن، حالا احتمالا نمی‌خواهین. در کل رایگان است،  فکر کنم پیشنهادم کلی جالب است. فکرش  رو بکنین چقد شعر خوب می تونین بذارین، چقدر عکس خوب.  اینجا اینستاگرام و فیس بوک و گوگل پلاس و مشابه‌شون نیست،  خبری از فیک‌ها، مزاحم‌ها، فحاش‌ها و اینا نیست. همه جیز قانونی است،  اصلا شماره و عکس خودتون، نام خانوادگی و نام خودتون رو هم می تونین وارد کنین و باقی مسایل مربوطه که خود سایت بلاگ براتون توضیح می‌دن.  

احیانا اگه دوستی در ثبت نام مشکل داشت، میتونه برام خصوصی پیام بفرسته تا تصویری راهنمای‌اش کنم،  اما مطمئن هستم که می‌تونین، خیلی خیلی راحته! 

منتظرتون هستم،  اولین نفر که دنبال‌تون میکنه خودم خواهم بود. 

۱ نظر
Ejaz