کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۱۰۷ مطلب توسط «Ejaz» ثبت شده است

دام‌هایی از جنس ستاره

چند بار امید بستى و دام نهادى

تا دستى یارى دهنده

کلامى مهرآمیز

نوازشى

یا گوشى شنوا

به چنگ آرى؟

چند بار دامت را تهى یافتى؟

از پا منشین

آماده شو که دیگر بار و دیگر بار

دام بازگسترى! 


همچون کوچه اى بى انتها- مارگوت بیکل- شاملو


۰ نظر
Ejaz

در امتداد جنگلِ روح

در باغ استوایی سواحل، در فصل تابستان. پرنده‌ای پوشیده در نمِ باران، برای جفتِ فانتزی خویش می‌گوید :


می‌خواهم که منطق اساسی دنیا و موجوداتش بهم به‌خورد. می‌خواهم آنچه که می‌خواهیم بشود. 

من تا ابد عاشق جفت‌ام بمانم، کشش‌جنسی بدلی از عشق نباشد، متکی به آن نباشد. 

عشق لایزال باشد و مستقل، فارغ از هرگونه کُنش‌های ذهنی و تمنای جمسی. 

عشق به چنان استقلال معنایی برسد که، واژه‌اش صرفا یادآور خودش باشد. 

شنیدن واژه‌‌گان عشاق به همان اندازه‌ی اولی‌ش دلگشا باشند، تکرر در هرچه باشد در این "اَبراِحساسِ زندگی" نه. 

این نباشد که با اتمام فعالیت هرمون‌ها و تسترون‌ها. و کاهش آن‌ها (و یا هرچه مواد‌شیمایی بدن که دخیل‌هستند) همه شور، همه شوق، همه احتیاج، همه شر رخت ببندد، پر بکشد. 

چنان باشد که اینجا، بله صرفا اینجا و در ‌این موردْ طبیعت به آن‌صورت‌طبیعی خودش عمل نکند، تخفیف بدهد، تماشاگر شادی و لذت باشد، با وجود تمام فلسفه‌ی سردی و بی‌جانبداری‌اش؛ اینجایش را لبخند بزند. و کارش هم نلنگد. مثل آن زنجیره‌ای را که قطعش کنی بهم میریزد، این بهم نریزد و این را به‌عنوان یک اصل در اساسش جا بیاندازد. 

برگه‌ای در بالای شاخساری گفت:

 آن که تو توصیفش می‌کنی بهشت است.

در ضمن این‌ واژه‌ها و احساس‌ها و شورهایت مقطعی‌ن، همین تو فردا ممکنه همچین اصولی را برای مادیات آرزو بکنی و بخوای، پس‌فردا واسه یه نیاز و غریزه‌ای دیگه! تضمینی نیست قربانت، هیج تضمینی نیست که اولویتِ ویژه و خاص‌ شما همیشه "این‌مورد‌خاص" باشد. هه، هه‌ه.. 

پرنده گفت: می‌گویند وجود رنج، برای درکِ بهتر لذت شادی است. وجود سیاهی نشان‌دهنده‌ی قشنگی وجود سفیدی‌ست.  اینها باشند، این اصول فرگشتی طبیعت را که نمی‌شود ازهم زدود. 

اما؛ وقتی پای عشق درمیان آید، صرفا فلسفه‌ی "تکرر" از اصول طبیعت پنهان شود. 

جور دیگر آیا می‌شود عشقی به‌معنایی واقعی پایدار داشته باشیم؟ طبیعت بی‌رحم است، نه! اون کارش را می‌کند، توجه ندارد من و تو چقدر نیاز داریم و نیازمندیم. چقدر می‌خواهیم لذت ببرم، شاد باشیم. 

ولی همیشه کلکی سوار می‌کنیم تا از اصولی گریز بزنیم، افیون‌ی خلق کنیم و دمی سرخوش باشیم. همه‌ی ما درحال نوشیدن شیره‌ی خشخاش‌ایم، تو استعاره و انتزاعی شده‌اش را به روحت می‌نوشانی، من شیره‌اش را فیزیکن به بدنم جریان می‌دهم. کار من چقدر بدتر است، آن جزییات است دیگر، کلیات نیست. 

البته جناب برگ شما درست می‌فرمایید، من به عنوان یک جاندار بیشتر در لحظهْ احساساتم غالب می‌شود و ممکن است تصمیمی، هدفی، چیزی اتخاذ کنم و فردایش تغییر کند.   ولی خب یکی‌اش اگه واقعا قرار باشد تحقق یابد و اصول طبیعی کیهان، کهکشان، منظومه‌شمسی و سیاره زمین بخوان صرفِ گلِ روی کسی، تخفیفی برای موردی قایل بشن؛ همین باشد، یعنی همین "عشق و باهم بودن و باقی ‌مرتبطاتش"! البته واژه عشق فلسفیات گسترده‌ای در منطقه‌ی تقسیمی خودش داره. 

اما طبیعت آن موقع که بخواد برای مورد-م تخفیف بده، مطمئن‌م که خودش درکم خواهد کرد، منظورم رو از" اون‌عشق‌خاص"  خواهد فهمید. بهرحالْ من و قلب و ذهنم نیز جزیی از اون‌یم دیگه. 

***

بله! دنیاست و جانداران و غریزه‌های‌شان و خواب‌های‌شان! کاریش نمی‌شه کرد. آرزو دارن دیگه. 

پرنده و انسان نداریم. 

جنگل رویاها
۰ نظر
Ejaz

Amir-Dōst

"امیـر دوْست" جاھے گُشیـت:


تو کہ تُنّیگ بئے پتو دریا

چولاں زیباھیءِ گلاسءَ کَنْت. 


دروت ءُ اھوالاں "شاہ پریانی" 

کئوش مئے زندگیءِ دیما جَنْت. 


ما "امیر" بالوھیں توامیں شپ

مئے سرونءَ چراگ آگہ بَنْت! 

بلوچی غزل

۰ نظر
Ejaz

بازگشت

برگشتم اینستاگرام! 

۰ نظر
Ejaz

سواحل‌های تشنه‌ایی با کوزه‌ایی پرْ آب!

العان که قلم در دست دارم و درحال نوشتنِ مطلبِ حاضر هستم ، هوای شهرمون 30 درجه سانتیگراد هست. 

"چابهار" پیش‌ترها زمستوناش بارون می‌اومد و هوا به‌نسبت سرد می‌شد و سوزی هم همراه با باد شمالی گاهی جولان می‌داد.

 کنون همون بارون هم چندسال یه‌بار لطف می‌کنن یه‌خرده زمین رو خیس می‌کنه تا حشرات و باقی زبون‌بسته‌ها حداقل چندصباحی بیشتر زنده بمونن و کمی کمتر زجر بکشن. تشنگی (و گرسنگی که متقاعب‌ش است) طبیعتا برای همه جانداران زجرآوره. حتا زمین هم می‌پوکه، می‌سوزه. 

دهه هفتاد که ما دبستان می‌رفتیم، زمستون‌ها همش سرِراه‌مون آب جاری بود، شبا بیشتر بارون می‌اومد، هوا سرد می‌شد و خلاصه خوب بود. 

نمی‌دونم چرا چندسالی است که اینطوری شده. تغییرات اقلیمی‌ست یا یه‌چیزِ تخصصی دیگه! بهرحال یک دلیل طبیعی می‌تونه داشته باشه. 

جالب اینجاست که؛  کُلِ سه‌ماهِ تابستون، هرروز ابرها از اقیانوس پشتِ شهرمون بلند میشن و بالاسرمون راه می‌افتن به طرفِ شمال و غرب تا برن مناطق وسیعی رو در نقاطی (شاید دوردست یا شاید نه‌چندان دور) آبیاری کنن! دریغ از یه قطره که واسه ما بندازن پایین :)) بارشْ تابستون‌آ  مطلقا صفر میلی‌لیتر :/

فکر کنم این پرواز ابر مال همه‌ی اقیانوس هند است، که از نوارساحلی‌ش میگذره، بقیه مناطق ساحلی‌ی هم که مثِ ما کوه‌های بلند ندارن همینطوری با چشمایی باز فقط ابرها رو تماشا می‌کنن. 

چینی هم نشدیم حداقل یه‌چیزی پرتاب میکردن یه کمی‌ش می‌بارید. 

حالا اگه داخل کشور بباره بازهم جای شکرش باقیه.  


در عکس زیر مسیر هواپیماهاست که بصورت ابر بر فراز اقیانوس نقاشی شده، زمستونا که هوا صاف است و دریاْ آبی و آروم، هواپیماها اینطور مسیر عبورشون رو اَبْرآمیزی می‌کنن. فکر کنم مسیر بیشترِ هواپیماهای شرقی‌ست که به حوزه خلیج فارس می‌رون و برعکس، به‌نظر من طبیعتا که باید چنین باشه، زیاد سخت نیست فهمیدن‌ش. 

حالا یه نکته که جالبه برای من، این‌که؛  زمستونا که بارش برف و بارون بیشترِ، خیلی کم‌تر از دریا و اقیانوس ابر بلند میشه تا تابستون که بارون کمتر است؟! در همین فضای مجازی تابستونا تا جای بارون میاد سریع شکرگذاری و عکس و خوشحالی و این برنامه‌هاست، فکر می‌کردم و می‌کنم که مثل مناطق ما تابستونا بارون کلن کم پیداتره تا زمستونا!  بهار قضیه‌اش جداست. 

حالا این هم مشخصن است که دریا فقط اقیانوس هند نیست که! کلی دریا و اقیانوس دیگه از جهات مختلف است که "ابر و بارون" رو به دست باد می‌سپارن تا (بجز مناطق ما) کل زمین و کشور رو آبیاری کنن. 


پانویس: متاسفانه هرکاری کردم عکس موردنظر همراه با متن آپلود نشد.  سعی می‌کنم بصورت مستقل و جداگانه عکس رو آپلود کنم. 

۱ نظر
Ejaz

عروسِ فصلِ دریاها

آی پسرها! عشق. و از همه مهم‌تر عشق به زیبارویان؛ این‌ها علاج هر دردی هستند، این‌ها فساد و پوسیدگی را عطرآگین می‌کنند، این‌ها زندگی را به جای مرگ می‌نشانند، آی پسرها عشق.


دن کاسمورو - ماشادو د آسیس - ترجمه‌ی عبدالله کوثری


۰ نظر
Ejaz

بوی زلفِ دریای زندگی

 


اولای صبح را همه‌مان دوست داریم، زیبایند و اغلب ساکت. هم سردی‌شان دلچسپ است و هم اگر در فصل گرما باشند، مطبوع‌یند. این را که می‌گویم عمومیت دارد، بین بیشترمان مشترک است. همه‌چیز به صبح‌مان بستگی دارد، که چگونه آغازش می‌کنیم، با چه‌کیفیتی درَش قدم می‌زنیم. نمی‌گویم سعی کنیم صبحی قشنگ داشته باشیم، باید بساط پیشی کلی‌مان طوری باشد که به چنین حسی در چنین زمانی راه‌نمایمان باشد. این مستلزمِ کیفیتِ‌فکری و زندگیِ است که لحظه‌های پیشتر از این صبح‌ها در خودمان - حالا با هر چیزی - پروراندیم، پرورده شده است. پس چرا دارم بدیهیاتی را عیان می‌کنم، چه چیز تازه‌ی می‌تواند برای شنونده داشته باشد! 

این‌که وقتی صبح‌‌ی رنگ نداشت، جوهر ازش غایب بود، نه به‌ خود بچسپیم و نه به صبحِ‌حاضر. به خودِمایی که مارا خود کرده بچسپیم. اندکی درنگ، اندکی تفکر، اندکی بالا و پایین. نمی‌گوییم سپس الزاما جواب چنین می‌دهد که رنگ‌ها هجوم بیاورند و همه اجزایت را مورد نفوذ قرار می‌دهند و تو می‌شوی شهنشهِ رنگ‌ها. ولی می‌دانی که کدام پایت لنگ است، چه‌چیزی مانع از پیش‌رَویت به سوی هدف شده (این چیزی از نسبی و قراردادی بودن اهداف، کم نمی‌کند) است، چگونه دورهایت باطل بوده، چگونه دیوارهاْ زندانی بودند برای پروازت. 

این دانستن و دانستن‌ها در بطنِ خود کلی هدیه برایت تلنبار کرده‌اند، وقتی می‌بینی‌شان لبخندت به دل می‌آید، ولی بگویم چیزی درآنجا وجود دارد که بازهم تناقضی برایت پدید می‌آورد، هرچند شیرین؛ اینکه؛ می‌بینی این هدیه‌ها چقدر خاک خورده‌اند، بافت‌شان فرسوده است، حتا مقداری‌شان مال سالها پیش هستند. این حسرتی نگرانی‌وار برایت پدید می‌آورد، چرا الان! آخر من کجا بوده‌ام، آیا این لباسِ موجود در فلان هدیه کمی برای من کوتاه نیست! اِه‌اِه ببین این چیز واسه چهارده سالگی‌م بود. کلی مسایل این دست می‌تواند باشد. 

اما تو سر بزن، تو راز خودت را بشناس، تو آگاه شو از آنچه که بابت‌ات بوده است و کنون نیز است. 

چگونه؟ 

نمی‌دانم، یعنی کل مسیر را نمی‌دانم، در واقع مسیر را می‌دانم اما چگونه‌ی پیمودن‌ش را و چگونه سنگلاخ‌هایش

را پریدن، در حیطه‌ی دانستن‌های من گنجاده نیست. 

مسیرش را اما می‌گویم، هرچند آدرس‌ام کلی‌ست، باید تو راه‌ِ دقیق‌اش را خودت پیدا کنی، باید کمی سختیِ شیرین بنوشی. 

وقتی «خرس پاندا» به راز بزرگ دست یافت، در واقع یک برگِ پیچیده بود، آن‌را باز کرد، با تعجب دید بافت‌ش آینه گون است و خودش را، تصویر صورت خودش را در آن می‌بیند. به استاد مراجعه کرد. 

چنین شنید؛  خودت را بشناس، خودت را باور کن. تا، 

"در تاریک‌ترین غارها نور را بیابی، صدای پر زدن پروانه‌ها را بشنویی". 


حالا شما دوستان شاید این فلسفه‌ها را کلاسیک، بدون جوهره‌ی کاربردی و چیزهایی ازین دست تصور کنی. اما بدان و باور کن که راه همین است. انسانی که به خود باور ندارد، انسانی که نسبت به خویش بیگانه است، به مثابه جایی است که آدرس درستی ندارد؛ پس چگونه هدایا را دریافت می‌کند. شما این را داشته باشین، به مثال نقض‌ش این‌بار استثناءوار نه‌اندیشید. 


۰ نظر
Ejaz

بوی دریایِ وطن

الآن اتاق نویدم، خاطره‌ها هجوم آورده‌اند به تمام تن‌ام، انگار خستگی و ملالت را می‌زدایند و می‌دهند آب اقیانوس با خود ببرد. 

بوی اتاق نوید برایم پر از خاطره است. همین یک سال پیش را به‌یاد می‌آورم، روی تخت نوید دراز می‌کشیدم، چای می‌خوردم و صبح‌زود می‌رفتیم ماهی‌گیری! سرما و زمستون خوب است، حداقل برای ما گرمازیی‌ها خوب است، تازه هوای ما می‌شود ۲۲ درجه، دریای ما می‌شود آبی آبی، ماهی‌های ما فلس‌‌هایشان تازه شروع به انعکاس زیبای و نور نقره‌ای روشن می‌کند. 

پریروز برگشتم، نوید می‌گوید بازهم بریم دریا، ماهیگیری. 

اما وقتی داشتم برمی‌گشتم عزیزِ جانی گفت زود برگرد، یک هفته بیشتر نمان. 

من می‌گذارم نور به چشمان و قلب من بتابد، می‌گذارم اما این‌بار حقیقت را گم نکنم، این‌بار نگذارم تاریکی حاکم شود و سیاهی شکل‌دهنده و نقاش دل باشد. وقتی حال آدم خوب باشد، همه‌جا خوب است، پیش همه کس لذتبخش است. ما دنیای‌مان را در ذهن‌مان حمل می‌کنیم، رنگ‌ها آنجا هستند. 

عزیزِ جانِ برادر، قول می‌دهم با حال خوب برگردم و دنیای تورا هم رنگی‌ می‌کنم، نور می‌اندازم. 

ساحل

۰ نظر
Ejaz

در سفر، اما برای هیچ

م: می‌خواهم بپرسم که‌‌؛  اگر کسی را دوست داری، اما هیچ راهی برای دستیابی‌اش نمی بینی، چکار باید بکنی؟ چه طور بهش برسی؟ راهی آسان میشناسی؟ کاری آسان می ‌بینی که با عمل بهش تمنایت به همراهِ بت‌پیکر بهت برسد؟ 

او: تورا نمی‌شود شناخت، در هیچ شیوه. پس آنچه را که باید بهت نمی‌گویم. اینها را در فکرم می‌گویم، تو نمی‌شنوی.  به تو فقط می‌گویم که؛ - اوه دوست من، به درستی نمی‌دانم، شاید همانند تو و اغلب انسان‌ها در بند این مسئله ام. 

م: پس من در فکرم می گویم ‌؛ چه چیز من را نمی‌شناسی؟ در فکرت جواب بده. اما در بیرون ازت دوباره می پرسم. - چه غمگین! پس چکار می شود کرد؟ تکلیف ما انسانها چیست؟ 

او: در فکرم بهت جواب میدهم‌؛ چون تو همیشه آنکه پیش چشم‌ات است را می‌پرستی، تو کافرترین و مومن‌ترین بنده هستی. بنده‌ی تمام بتان عالم اگر روبرویت باشند، بت میسر را خیلی زود بنده، مخلص و مومن می‌شوی تا بتی دیگر. اما در بیرون بهت می‌گویم؛  قصه‌ی است عام، اما کمی پیچیده‌ است دوست بینوای من، چنین که، خصلت های انسان برخی‌شان عجیب‌اند.  انسان می‌بیند، می پسندد و سپس دست می‌یابد! اینجا دیگر سوزی در سینه نیست که درد شود، سوال شود و اینجا روی کاغذ بیاید. اما آنکه دست یافتنی نیست، قصه اش باقیست، پس تا دست یافتنی نیست، سوز است، درد است و سوال. جواب دقیقا همین جاست دوست بینوای من. این است داستان بینوان عالم. 

۰ نظر
Ejaz

سفر، سفر و بازهم سفر!

امروز قرار است کیفم رو بردارم و برم شب جایی بمونم و بعدش صبح زودش برم سفر!  اگه دوستی اومد و خواند؛ خدا حافظ.💕 💕
۶ نظر
Ejaz