ما براى اونى که دوستش داریم شعر میخونیم، به اونى که خیلى دوستش داریم آهنگ میفرستیم، و به اونى هم که خیلى خیلى دوستش داریم کارى نداریم.
* سبیدو
ما براى اونى که دوستش داریم شعر میخونیم، به اونى که خیلى دوستش داریم آهنگ میفرستیم، و به اونى هم که خیلى خیلى دوستش داریم کارى نداریم.
* سبیدو
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺳﺪﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ، ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﮑﺸﻨﺪ ﺑﺮ ﺩﺳﺘﯿﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﻭﺭﺯﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺿﻤﻦ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﺗﻌﻬﺪﺷﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺳﺘﯿﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ، ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺪﻥ ﺷﺎﻥ ﭼﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺟﺰ ﺁﻧﮑﻪ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ،
ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻭ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺳﺎﺯﻧﺪ.
*دوسال پیش یه جا خونده بودم.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻠﻰ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻰ ﺗﺎ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺭﻯ ﻭﻟﻰ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺶ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﻴﺎﻯ، ﺩﺭ ﻛﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺻﺮﻓﻪ ﺗﺮﻩ، ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ!
#سبیدیسم
هیچچیز بهاندازهی همآغوشی دو عاشق، جراحتِ روح را التیام نمیدهد. مهیا میشوی برای مرگ، بی هیچ حسرت و درد. انگار این همه راه را دویدهای تا برسی به اینلحظه. کرخت از فراغتی بس نامنتظر، میخواهی بیاید مرگ، ابدیت بدهد به اینلحظه. اما مرگ نمیآید.
چاه بابل - رضا قاسمی
103.228.156.119
یه سری جوزف میگفت، اعتیاد دنیای پیچیدهای داره، نمیشه به آسونی دربارهاش قضاوت کرد. گفتیم خُب، گفت همین دیگه، نباید صرف قضاوتها و گفتارهای عموم، خود را کسی فرض کنیم که میتواند از عمق قضیه سردرآورد. گفتیم آهاا خُــُب، ولی منظور! مارو سننه. گفت همینطوری، ولی شما به قضیه جاسم مرحوم یه نگاهی بنداز، بیست و هشت سال بیشتر عمر نکرد، اما از هجده سالگی نعشهی تریاک بود، چشاش همیشه شکسته بود، اولاش میگفت بخاطر دختری رفته سراغ مواد، ما هم سرمون رو به نشانه تاثر تکون میدادیم ولی در دلمون میگفتیم بابا فیلم هندی بازی در میآره! حالا به هر دلیلی رفته باشه. یه روز بهم گفت ببین جوزف، من اصلا بخاطر هرچی تریاکی شدم، ولی بیشتر شبها، ظهرها، عصرها دنیایم عجیب متفاوتِ، اینقد از شعرها لذت میبرم، اینقد از آهنگ لذت میبرم، غصههام مقطعی است، نمیتونه پایدار بمونه، جز معدود آدمهای دور و ورم هستم که اصلا چ.. ناله نمیکنم و این حرفا! حالا معلوم نیست چند روز زندهایم، ولی همین نعشگی یه شبم با محتویاتش به شصت سال عمر شما میارزه، همین که در اوجش وقتی چشمام باز نمیشه با ته صدای خشک برای محبتم میخونم این لحظه رو با دنیا و مافیهاش عوض نمیکنم هی هی. جاسم همیشه به جای عشقم میگفتم محبتم، میگفت اینطوری با غزلهای آهنگین و موسیقی مورد علاقهام بیشتر همذات پنداری میکنم.
بیشترمان متفقالقول شدیم و گفتیم جای جاسم بهشت باشه ولی فلسفهاش بیشتر توجیه اشتباهاتش بود، اعتیاد نکته مثبتی نداره. حالا درسته که جاسم مرحوم گفته بود، هیچکداممتون از زندگیتون لذت نمیبرین، هرگونه وسیلهای هم برای این هدف فراهم میکنین، سرِ ماه حالا نه ولی سرِ سال براتون عادی میشه و برمیگردین سرِ لیول قبلی، حالا شما این را کلی بگیرین و خودتون تقسیم کنین روی وقایع زندگیتون. *
جوزف یه سِری گفت: - بچهها، براتون یه متن نوشتم، شاید مزخرف باشد، اما براتون نوشتم :
شاید رفتم در باغهای آلبالو در روسیه مشغول ادامه زندگی شوم، آنجا یک خدمتکار جوان در حالی که سرپرست خانواده خود است، کارهای شخصی رییس باغ رو انجام میده. خدمتکار چشمانی آبی، صورتی کک و مک و موهایی زرد دارد. خدمتکار منی را که رانده و ماندهای مَنگ هستم و توان و قدرتِ حرف زدن با هیشکی رو ندارم، معذالک با هیچکس حرف نمیزنم، میگوید «پسر سبزهی که لبانش خشکیده است و موی سیاه و چشمانی قهوهای دارد و موهای سیاهش را در قسمت جلو جمع میکند، چرا با هیچکس حرف نمیزند؟ » و در ادامه، ها ها میخندد و فرار میکند و دور میشود. وقتی یک روز در حالی که نوشتهای را در توصیف یک زن (تو) میخوانم، خدمتکار گریه میکند و میخواهد هر روز در زیر درخت آلبالوی شرقیِ باغ باز هم همین تصنیف را بخوانم. ولی پسر سیاه مو چیزی نمیگوید و فقط سیگارش را روشن میکند.
خدمتکار میگوید بیا از اینجا فرار کنیم و به باغهای سیب شهری دیگر برویم و در آنجا سیبهای ممنوعه بخوریم تا تبعیدمان کنند و جاوید بودن پیشین را به دست بیاریم و به دنیایی موازی انتقال داده شویم.
پسر بازهم سیگار میکشد و به دختر خدمتکار برای اولین بار میگوید «آنهایی که بوسیده نشدند توسط خدا به جهانهای موازی انتقال داده نمیشوند.» دختر خدمتکار گریه میکند. او میخواهد که پسر سیاه مو او را ببوسد. پسر میگوید «بوسهای که از روی عشق نباشد، مورد قبول خدا قرار نمیگیرد.» دختر خدمتکار اسم خود را به دختر زرد مو تغییر میدهد تا پسر سیاه مو را عاشق خود کند. ولی پسر سیاه مو عاشق گیسوان بلند الههی است که او را ندیده، الهه (عذرا) نیز نمیداند. دختر زرد مو دراین مورد نمیداند، اما بهش الهام میشود که برای تبعید شدن با پسر سیاه مو یه دنیاهای موازی باید مثل الهه (عذرا) باشد، تلاشی برای یافتن الهه (عذرا/تو) انجام میدهد. پسر سیاه مو در شبی سرد در کنار پنجرهای باز به سوی رودخانهای که از آن نسیم خنک و خیسی میوزد، دست به خودکشی میزنـد. 
_ بهنظرت او راست میگه، یعنی اون نظرش از ته قلبش است، یعنی به اون نکته باور داره؟
_جوزف: او صرفا گناه داره، روزگار باهاش نساخته، از اونهای هست که هرگز زندگی نکردند! میدونی اگه کسی دیگه بود تو بجای اینکه بیای ازمن بپرسی، ازخودش میپرسیدی! سر به سرش میذاشتی!
به هرنکته و بیانش دقت کنی میبینی یک فرار است، یک توجیه است، یک چنگ زدن به فرع است. نه شیطونیای، نه شنگولْ بودنی، نه قانونْ شکستنی.. او داره سعی میکنه بگه؛ ببینین اگه من مثل بقیه نیستم ولی بجاش من این معنویات رو دارم!
ولی خب چیزی که دقت نمیکنه اینه که؛ این معنویات رو همه میتونن داشته باشن، اصلا سرجاش همه دارَنِش! به موقعش همه بهسویشون میرون. ولی تو چه اندازه از غرایز و طبیعیات زندگی انسانی رو داری؟ همه آنچه که برای هیجان آوردن قلبت، به تاپ تاپ درآوردن دلت، شب خواب نرفتن از خوشحالی، باید باشن، رو چه اندازه داری و زندگی میکنی!؟ تو در اندرونت میدونی که نداری شون، زندگی نمیکنیشون، میدونی که ذات انسان بودنت حکم میکنه که داشته باشیشون! بدتر از اینا توجیه کردنات هست. واقعیتش اونای که شعف عشق و زندگی دارن به موقع سمت خداشون میرن، با دلشون میرن. خدا در همه زمان و برای همه نوع است. ولی خدا نعمتهایی، غرایزی نیز برات آفریده. همه بزرگان خدا عشق زمینی نیز داشتن. مگر اینکه صوفی باشی و از همه زمین و زمینیان بزنی. اما نیستی، از مولانا که صوفیتر نیستی که عاشق شمس بود!
یکی دیگر از مسایل غریب این بود که اگر فرض محال روزی جوزف در بارهی حسش بهجز من، به هرکس دیگری و حتا خود عذرا چیزی میگفت، مسلماً جوری تعجب میکردن که تا یک ساعت نه پلک میزدن و نه حرکتی میکردن.
اما من جوزف را خوب میشناختم، از سوابقش، اخلاقش، منشش، ویژهگیهاش خبر داشتم، از فرصتها و پیشنهادهایی که بهش شده بود، از چشمهایی که بهش زل میزدن و بسیاری از مسایل عاطفی اینچنینی دیگر... میدانستم در چه مواقعی در کجا در مقابل چه کسی چه حسی دارد و عکسالعملش چیست و چگونه فکر میکند. در مقابل عذرا من میدانستم حسش چگونه است، جالبترین بخش چگونگی شکل گرفتن احساسش بود، برای هرکدوم یک متن جداگانه با استدلال نوشته بود. توضیح میداد که چگونه آتشی ترین احساس انسانهای عاشق به همدیگه بالاخره چگونه میخوابند، اول از پدید آمدنشان میگفت، که چگونه و با در نظر گرفتن چه معیارهای شکل میگیرند و دوباره ذهن انسان پس از چه مدتی نسبت بهشان واکنش و هیجانی نشان نمیدهد و برایش عادی میشوند. انواعها را نشان میداد، حتا گاهی برایشان دلیلهای علمی و زیستشناسی میآورد. میگفت مردم با آنکه در نود و هفت درصد عشقهایشان سرد میشوند و این را هرروزه از تمام روزنههای ممکن میبینند ، منظورش از روزنهها؛ تلویزیون، فیلم، مجلات، کتابها، اجتماع، وبسایتها، شبکههای اجتماعی، کوچهها، دادگاهها، خونهها، فامیل و غیره و هرآنچه که میشود از آنجا دیگری را خواند و دید و قضاوت کرد.
ولی باز هم فکر میکنند هرکس غیر از روش و منش و معیار آنها بگوید که عاشق شده، بهش میخندند. میگفت نمیگویم که آنها معیارهایشان غلط است! درست است و میشود به آن صورت نیز عاشق کسی شد، ولی در غالب موارد پایدار نیست، چون شرایط خودخواهانهی بسیاری درشان وجود دارد. ادامه میداد که؛ البته شرایطشان نیز معقول است، ولی بنا به بطنشون نمیتوانند زیاد پایدار باشند. میگفت اگر من عاشق قیافه عذرا باشم خیلی هم خوب است و در عاشق شدن هم جزو شرایط است. (البته وقتی از عذرا مثال میزد، صرفا من آنجا بودم، اگه بقیه بودن، بجای عذرا از واژه کسی و یا یک اسم دیگه و یا شاید اسم یکی از دخترهای همسایمان، کوچه و محله و... استفاده میکرد. در مقابل مسائل عذرا حدّ احتیاط را رعایت میکرد. ) گفت حالا شاید میگویید که من خواهم گفت که قیافه و زیبایی نسبی است و پایدار نیست و این حرفا! کمی میخندید و ادامه میداد؛ بله این نیز درست است! ولی یک قضیه دیگه هم وجود دارد و آن این که مسلمن قیافهی زیباتری از گزینه ما وجود دارد که آن را میبینیم، و در بقیه موارد نیز همینطور! یعنی چیزهایی که محبوب یا محبوبه ما دارد ما چندروز در میان در دیگران نیز طبیعتا بسیار میبینیم. میگفت: اینان در لحظه عمل نمیکنند، مثلن تا اینکه ما طرف را میبینیم عشق و همسر و دوست دختر فعلی خود را فراموش کنیم و عاشق این بشیم، نه! حتا ممکنه طرف مقابل را که دیدیم، یا باهاش حرف زدیم، بعد از مدتی فراموش کنیم. اما در ادامه وقتی مشکلات طبیعی زندگی شروع به پیش آمدن میکنند که از آنها گریزی هم نیست، مثلا در موردی اختلافی با عشقمون پیدا کنیم و در جای دیگه چنین موردهای مشابهای و اعصاب خوردی و عصبانیتی که در مقابل شریکمون پیش بیاید .. اینجاست که ذهن و ضمیر ناخودآگاه وارد عمل میشود؛ ذهن (منظورش در اینجا مغز بود) برای دفاع از خود، برای راحتی خود، بخش مربوطهاش فعال میشود، اون بخش بنا به کارکردش سعی میکند مارا از این شرایط بیرون بکشد، چیزهای در این بین سعی میکنند مانع شوند و اون بخش ذهن را متقاعد کنند که ماندن بهتر است. اون موانعِ رفتن؛ زیبایی، اخلاق، اندام، دارایی، عواطف، خاطرات معشوقه فعلی ما هستند، اما اگر شدت تاثر وارده کمی زیاد باشد ذهن سعی میکند به ما یادآوری کند که فلان زیبایی، فلان منش، فلان خنده، فلان عاطفه، فلان نگاه از فلان کس نیز خیلی قشنگ و بجا بود، حتا قشنگتر و زیباتر از معشوقه ما. چون این بخش وظیفهاش صرفا استدلال آوردن برای قانع کردن شخص است، خیلی از بخشهای دیگه با این بصورتی همکاری دارند که خود شخص و ذهن ممکن است تا وقتی که به درستی تفهیم نشوند، همکاری و دخالت آنان را انکار کنند، هوَس، شهوت، هیجان، تجربه نو،ورود به دنیا و فضای جدید با شخصی جدید نیز از جمله همکاران آن بخش از ذهن هستند. مسایل از این دست بسیار هستند که شخص را در حالت عادی حتا متقاعد به رفتن کنند. بخشهای از ذهن صرفا یکطرفه و به نفع کار میکند این هم بخاطر گذشته اجداد ماست که برای زنده ماندن و اصل لذت در مکانیسم فرگشت در ما شکل گرفته. پس معیارهای مردم برای عاشق شدن خوب و معقولست، اما بنا به تجربهها و مشاهدات روزمره همهمان، میدانیم که قطعی نیست. بهرحال چنین مردمی نباید به نوع و معیارهای من در مقابل عشقم به عذرا با دیده تعجب و نامعقول نگاه کنند. البته جوزف معیارهایش را به کسی نگفته بود ولی بیشتر ما میدانستیم که عذرا و جوزف در چه شرایطی با همدیگر هستند که صرف گفتنِ جوزف از اینکه من او را دوست دارم بسیار تعجب برانگیز مینمود. بیان شرایط در اینجا نیز عجیب و تعجب برانگیز خواهد بود.
پ.ن: نظریههای جوزف صرفا دیدگاههای شخصی وی بودند و هرگز آنان را قطعیات علمی نمیدانست.