منیر نور رفیقم جایی نوشته بود:
"مرچاں جاھے پہ گریوگءَ نہ رسیت
مرچاں مردم ھوں دل دلءَ چیر اَنت".
منیر نور رفیقم جایی نوشته بود:
"مرچاں جاھے پہ گریوگءَ نہ رسیت
مرچاں مردم ھوں دل دلءَ چیر اَنت".
لامپهای وبلاگ رو روشن میکنم، قالیهای جمعشده رو میاندازم، چندتا از مُشکها و عودهای مخصوص معبدِهندوها رو آتیش میزنم ، پنجرههایش رو باز میکنم تا صدای دریای وحشی همراه با نسیم خیس دریا نرم نرم بیاد داخل. در چوبی وبلاگ رو باز میکنم و میرم حیاطش روی خاکهای خیس از نم دریا پا میزارم و بوی خاک و صبح را تا اعماقم فرو میبرم.
میروم صندوق نامهها، شمارهها و پیامهای افتاده روی تلفن وبلاگ رو چک میکنم، هیشکی هیچی نذاشته، فقط گاهگداری چند نفر میاومدن و مطالب قدیمی رو اندکی میخوندن و میرفتن. دیگه مثل سابق نمیدونم کیها ثابت میآیند و کیها دیگه وبلاگم رو فراموش کردن.
دیگه نمیدونم این سیستم مال کدام گوشی و کامپیوتر است و کی با کدوم آیپی میاد. انگار برایم مهم نیست، نه اینکه بازدید وبلاگ اهمیت نداشته باشه!
اما اینکه ثابت چهکسی میاد دیگه اگه بخوام هم برایم از اولویت افتاده، همانطور هم من از اولویتهای آنها افتادم. این سیر طبیعی جهان است، آدمهاست. اینکه گذشت ثانیهها و خاک سردی میآره. اگه اینطور نمیبود نسل آدمها وَر میافتاد.
باید اعتراف کنم که نسل ما دیگه داره پیر میشه و کمکم سر و کلهای سیسالگی از پشت درختهای خاردار وحشی بغل خانههایمان پیداست که دارد لبخند میزند و دست تکان میدهد! و میآید که فردا و پس فردا ما رو بغل کنه وصورتهایمان رو برای خوشآمد گویی ببوسه، هرچند او اومده! اما واقعا ما رفتیم به دهک سیِ زندگیمان.
خب این گذر کاری میکنه که آدم عاقلتر و واقعبینتر (خیلی) بشه. اینطوره که از شور و شر جوانی بهکل فرو افتادیم، غالب چیزا برامون از اون جذابیت افتاده. توی فکرمان چیز خاصی نیست و دنیا برامون یک سیر طبیعی است که میرود و ما باید در مسیرش کار کنیم، زن بگیریم، بچهدار بشیم، پیر بشیم و آخر سرمون رو بذاریم و بمیریم.
اون رویاها و تفکرات خاص نوجوانی و اوایل جوانیِ همهی جوانها که دنیا رو بگردیم و فلان کارِ خاص رو انجام بدیم و شبیه به فلان شخصیت بزرگ ادبی، فلسفی، بازیکن، نقاش، هنرپیشه، خواننده و غیره بشیم! یا عاشقانهترین زندگی، نامزدی، ازدواج با زیباترین آدم رو داشته باشیم..
چنین رویاهای فانتزی که همه میدانیم و داشتهایم!
طبیعتا العان انگار مضحک هستند (نه اینکه رویاهای بدی باشن - فقط عملا ممکن نیستند - با زندگی واقعی لعنتی وفق پذیر نیستن.) فقط العان داریم بهشون میخندیم که چگونه چنین فکرهایی به ذهنمون خطور کرده! یعنی اون موقع واقعیتهای کمرشکن زندگی - برای همه انسانها - رو اساسا نمیشناختیم.
العان فکر میکنم همین وبلاگ رو بتونم ماهی یهبار بهروز کنم، به پیامهای دوستان جواب بدم. برای دوستانم در شبکه گوگل پلاس حداقل هفتهای یه بار یه عکس از سواحل دریا بذارم، دارم روال رو طبیعی طی میکنم. خوبه بنظرم.
مطالعه کتاب و مقاله، فکر کردن به زندگی آیندهام با نامزدِ به قول خودش سادهام و نوشتن برای او (از این نوشتههایم خبر نداره، میخوام دفتر رو تکمیل کنم بهش بدم! حالا قبل عقد باشه یا بعدش) قدم زدن شبانه با خودم، حداقل یکی از دوستانم رو در طول روز و هفته ملاقات کردن. اینا شاید برجستهترین روزمریاتم باشه که بیشترین تکرار رو دارن.
جهانسومیها و ما جهانسومِ جهان سومیها از وقتی که بهدنیا میآن با مشکلات عاطفی عدیدهای دست و پنجه نرم میکنن تا لحظه آخر با انواعش میمانند؛ بهخاصه این مسئله باعث میشود که ما هرچقدر هم بزرگ - سی ساله و چهلساله - بشویم. بازهم نمیتوانیم اون متانت، صبر، شکیبایی، ذهن آرام و زیبا رو داشته باشیم. هرچند مهربان باشیم و سرشار از احساس. هرچند کنارمان پر از بوی دریا و دیگر شیرینیها و شادیهای کوچک باشد.
العان چراغهای سبز، زرد و آبیِ خانه وبلاگم رو روشن کردم. بعدش نوبت چراغ دلِ، کلیدش هم وقتی به او فکر میکنم اینبار اما بدون فانتری، فقط او است که واقعیست، بینهایت زیباست، چشمهاش رو میبنده و بغل دستم راه میافته هیچ نمیگه و قدمهاش چنان استواره که انگار چهلوششتا چشمباز داره.
*فکر کنم دیگر سخت است نوشتهای احساسی رو بدون ذکر خودآگاه و ناخودآگاهش بهآخر ببرم.
~«اللهکریم»~
مجموعه نوشتارهایی با عنوان «نامهها» را متاسفانه مجبور میشوم کد گذاری کنم تا صرفا شخص موردنظر آنها را بخواند. یک نوع دیدگاههای خصوصی هستند راجع به خودم و بعضی روابط منحصر به خودم و شخصی دیگر! شخصی که فقط روحش رو میتوانم حس کنم.
فقط یهچیزی بود که دوست داشتی یه شبنشینی اون یه گوشهاش باشه، چاییاش رو که میخوری بگی "این چای سیلانیها واقعا طعم خوبی دارن، خیلیها رو دیدم اصلا از خوردنشون دست نمیکشن، البته اگه کسی خوب بلد باشه که... ".
اونجا یهجور حس خوب داری. انگار وجودش منبع یک انرژی خالص است که انسان رو در لحظه سرحال میکنه، یک نوع عاطفه و احساس جالب رو در آدم تزریق میکنه.
آدم فقط خوشحاله، سرحاله، باقی دنیا رو در اون لحظه فراموش میکنه.
اما؛
باوجودی که میدونی همه احساسات قشنگت بخاطر اونه. اما باخودت فکر میکنی که درکل بخاطر یک مسئله دیگه است که مدام اونجایی. این دروغ رو خیلیها بخاطر یک غرور نابجا بهخود میگویند که مطمئنن بخاطر نداشتن اعتماد بنفس زیاد است.
فارغ از همه چیز و همه حرف و حدیثها؛ چقدر اون دخترها جالباند، فرشتهان انگار این انسانها. ساده هستند، در کل خودرا نمیگیرند.
واقعا میدونن که وجودشون سرشار از جاذبه است، چون از بازخورد حالات کلی دور و برشان متوجه قضایا هستند.
نه اهل افاده هستند، نه اهل حاشیهای خاص دیگه، چرا که فهمیدن صرفِ وجودشون، لبخندشون، اون کرکهای طلایی صورتشون زیر نورخورشید خیلیها رو میکَشه به یک نقطه که اونه. دیگه نیازی نمیبینه کار خاص دیگه بکنه.
من چون جای اونا نبودم نمیتونم احساسشون رو وقتی که در لحظهایی که؛ یه پسره وقتی میبیندشان سرخ میشه، موقع انجام کاری دست و پاش رو گم میکنه، یا سعی میکنه یهچیزی رو به رخ بکشه و... بفهمم. اینکه اونجا چه احساسی دارن. اما تا حد زیادی میدونم که قلبشون بزرگه و به همه احترام میزارن.