حالا همین ماها هم صبح میریم دنبال همون تکه نون، همه میرن، واقعیت است و باید از دهن شیر دَرش آورد و جوید! اما دوباره شب میشه و من و تو و ما و یک شب سرد بلند.

ولی خب طبیعت به ما یه چیز خاص بخشیده، یک هدیه‌ی گَز و تلخ مثل شراب که گیرایی و مستی داره و خماری! طبیعت به ما طبع نازک بخشیده، این است که مارو متفاوت‌ میکنه! حالا حیوانات هم میخورن، تولید مثل میکنن و دفع میکنن، ماهم میکنیم، اما ما به اصطلاح روح داریم که غذای خودش رو میخواد، شعر میخواد، توجه میخواد و نقاشی کردن میخواد.

 

همین دلتنگی از فرط عشق، همین احساس تلخ و گزنده، همین گریه‌های شبانه، همین آه‌های مداوم! اینا متفاوت‌ترین بخش زندگی ما با حیوانات هستن، هرچند تلخ، هرچند گاهی چنان زبانه‌ میکشن و خنجر میزنن که آرزو میکنیم که کاش حیوان بودیم! اما نه، وجودمون میدونه که انسانیم و چون انسانیم باید اینا رو داشته باشیم! شعر کارکردش همینه، برای همین بخش است.

یک فیلسوف یونانی بود، اسمش پارمنید بود، شش صد سال پیش از میلاد مسیح گفته بود که

هستی به دو قطب مثبت و منفی تقسیم میشود، تضادها رو کنار هم قرار داده بود، مثل روشنایی و نور در مقابل تاریکی. سبکی و سنگینی، کلفتی و نازکی!

خلاصه حالا منظورش هرچی بود اما من میدانم که غم و شادی توی یه دسته‌ان! ما انسان‌ها هستی‌مون اصلا تقسیم شده به همین دسته‌ها! ما همه اینا بودن که شروع کردیم به شعر گفتن و شعر شنیدن! اینکه متن‌های بلند بنویسیم و متن‌های بلند برای‌مان بنویسند.

تکرر نابودمون میکنه، بی‌معنایی میاره، بی‌هدفی میاره، روح‌مون رو میکشه! 

 

یادمه یه زن به سعید هلیچی مترجم عرب زبان گفته بود که هر زن توی زندگی‌اش به یک نزارقبانی احتیاج داره!