ارزش گذاری در دوستی، عشق و رفاقت.
من ذهنی کمی مغشوش دارم، با خیلیا هستم ولی نمیتونم خاصتا با یک شخص خاصی باشم، بدلیل معیارهای عجیب و فانتزیام. فکر کنم با این اخلاقم تا همیشه برای یک قسمتم هیچ رفیقی پیدا نشه و در تنهایی و سکوت بگذرونم، هرچند باقی قسمتهایم شلوغ باشد.
اما من اگه بکر بمانم، دست نخورده بمانم، بنظر من ارزشش رو دارد، حداقل برای من. من ارزش گذاری و خوب و بدی تعیین نمیکنم، برای کسی نسخه خاص نمیپیچم، اما با معیارهام دفن خواهم شد و بازهم ناراحت نیستم، فکر کنم ارزشش رو خواهد داشت.
حالا چون ارزش گذاری نمیکنم، وقتی عنوان کنم که کسی رو نمیتونم دقیقا بیابم که بتواند باهم در یک سرزمین زندگی کنیم خب طبیعا معنیاش این نیست که باقی خوب نیستن و من خوبم، یا باقی عام هستن و من خاص. نه! توبه، خاکم به دهن.
یادمه یه وقت کسی در باب چنین موضوعی بهم گفته بود که چرا چنین ساده برسر جزئیات رنجیدی؟
اما آیا برای من جزئیات بود؟
گفتم که نه، اتفاقا اصلهای من همینا هستن که شما جزئیات فرض میکنین، این ظرافت خیال، این دوست داشتن ریز ریز، این افسانهنوشتن برای یک جفت ابرو که کمانش بیشتره! اینا ، این جزئیات، اینا شاهکارهای خلقت هستن، فلسفهی تمام و کمالِ زیبایی و هستی! اینا تمام هستی من هستن، اینا زندگی من هستن.
بقیه کارا رو که همه بلدن! خونه ساختن و ماشین گرفتن مگه سخته؟ اما دیدن جزئیات کسی که دوست داری مطمئن باش کار هرکسی نیست. آقا بزار ریا بشه، بزار بگن شووآف میکنه، اما جزئیات دیدن و ظرافت در خیال داشتن برای حتا یک تار موی پریشان کار چندنفره؟
بیا دستت رو میگیرم و می برم هزارتا میلیاردر و خوشتیپ با سیکس پَک برات پیدا میکنم. اما تو فقط چندتا نزارقبانی نشونم بده! چندتا ابتهاج نشونم بده، چندتا شاملو! که ارغوانها و آیداها رو در آینهها دیدهاند!
بزار بگن خیال میکنه، بذار بگن مزخرف می بافه و چیزی که شکم رو سیر میکنه نونه! اما من میگم شعره! نون که خودت هم میتونی دربیاری، مگه تو محتاج نون میمونی؟ نون رو که بابات هم بهت میده قربونت!
کیه که عاشق جزئیاتت است؟ کیه که اینقدر شیفتهات شده که لحن صدا و تک تک کلماتت رو حلاجی میکنه؟ کیه که ده سال هر روز وقتی از هر کوچه، خیابون و شخص و اسب و بز و تیربرق که یک هزارم به تو ربط داشته باشه، یادگاری میسازه!
ولی خب، دنیای ما متفاوته! مارو اینجوری ساختن دیگه، آب و گلمون اینطوری است. چکار میشه کرد!
من از لحنت میرنجم، از طرز نگاهت میرنجم، از تُنِ صدات میرنجم، از شیوه راه رفتنت میرنجم، از اینکه رُژِ لبت کمی پررنگتر باشه میرنجم، ازینکه امروز آبی نپوشیدی میرنجم!
من اینم! اینطوریام! دقیقم به جزئیاتت و دست خودم نیست.
ولی وقتی تو مثل من نیستی رنجهایم رو بر دوش میذارم و میرم توی یک باغچه میکارم و هر عصر بهشان آب میدم و تو رو تبدیل به اونا میکنم، بلدم این کار رو، آدم مستعدی هستم. حتا میتونم گلها رو بردارم و سنجاق سینهی یک سیاه موی دیگه کنم و اسم تورو روش بذارم، ابروهاش رو مثل تو نقاشی کنم و تبدیل به تواش میکنم! یک تو فیک میسازم از یک شخص دیگه، حتا از یک مجسمه، یک گربه، اینقد "تو" صداش میکنم که میشه تو. حتا بویت رو هم میفهمم و عطرش رو درست میکنم و هرروز بهش میزنم!
هیچ کس مثل ما "غرق در جزئياتها" و دارندگان "مثنوی رنج از سلولهای تو" خطرناک نیست.
تو نمیتونی انتظار امثال مارو فراهم کنی، چون وقتی مسئله شعر ساختن و نثر نوشتن از تو باشد میشویم متعصب عالم و تمام منطقمان رو میگذاریم پای یک شاخه رُز هلندی!