کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۱۰۷ مطلب توسط «Ejaz» ثبت شده است

عطرها، زمین، طبیعت، اشرف مخلوقات و اشرف گل‌های دامنه کوه‌های هندوکش.

قسم به لحظه‌ایی که طبیعت اولین نهال خشخاش را از خاک، نور، باد و انرژی شکل داد. 

قسم به ساقه‌ی نازک خشخاش که شکل ابتدایی افیون را از خود عبور داد و به گُل‌گیاه‌ خشخاش رساند. 

قسم به خشخاش، قسم به قرمزی و حس چشمهای یک انسان هنگام هضم شدن شیره‌ی خشخاش در خونش. 

قسم به نعشگی، قسم به این حس ناب طبعیت بشر. 

قسم به لحظه‌ی صبح علی‌طلوع و انسانی که می‌داند شیره‌‌ی خشخاش در کابین میزش است، قسم به چایی و بسکویت شیرین بعد از فشارخون ناشی از قدرت فوق‌طبیعت خشخاش. 

قسم به قلمی که در دست یک شاعر، در حین نعشگی‌ست. 

قسم به نثری که نویسنده‌ی در نیمه شب هنگام نعشگی می نویسد. 

قسم به دنیا

قسم به سیاره زمین 

قسم به انسان

و 

قسم به بوی عطر تن «تو»! 

۰ نظر
Ejaz
یک سیاره به‌نام تو

یک سیاره به‌نام تو

گنجشک در سیاره خانم ناتالی روسی گیتار می‌زند، خانم می‌خواند، در سیاره‌شان بجز آن‌دو کسی نبود، من در فکر سفر به آنجا هستم. کسی می‌آید؟ 

می‌توانیم آنجا خانه‌ای بسازیم، خانم ناتالی روسی و گنجشک همسایه‌های خوبی هستن. ناتالی مهربون است، او جنگ جهانی دوم در پترزبورگ بودن، العان در اون سیاره هستن.

یک تاکسی سفینه‌ایی داریم گاهی می‌آییم سیاره زمین، میاییم تا آهنگ‌های تازه و ملودی‌های غمگین باخود ببریم. زندگی در یک سیاره دور و خلوت خوب است. تازه یک گنجشک و یک نی و یک‌کتاب نت موسیقی نیز باهم برمیداریم، من و گنجشک ساز می‌زنیم تو می‌خوانی. شب‌های خلوتِ سیاره نیز آهنگ گوش می‌کنیم. 

واقعا قصد دارم سیاره را به‌نام تو بزنم، عصرها برایت شعر بگویم، برایت شعر بخوانم، برای توِ مسافر، توِ تنها، توی که فکر کنم ازاین‌جا دلگیری، توِ ناشناس.  تویی که العان تصمیم می‌گیریی با من می‌آیی! بیا لطفا. 

۰ نظر
Ejaz

زنی زیر درخت پرتغال

هر یک از زنانی که زمانی بی تفاوت از کنارشان گذشته ای،

تمام دنیای مردی بوده اند:

همین زن که از اتوبوس پیاده شد با چشمهای معمولی

و کیفی معمولی تر

و تو معصومش پنداشتی،

روزی، جایی کسی را آتش زده با همان ساقهای معمولی

و انگشتهای کشیده.


شک ندارم مردی هست که هنوز در جایی از جهان منتظر است آن زن، خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی به خانه اش ببرد.


"چارلز بوکوفسکی"

۰ نظر
Ejaz

سیب، چاقو و عذرا

- سلام.
+ سلام!
-عذر می‌خوام. فکر کنم صندلیِ راحتی باید باشه، خانم .
+ می‌تونین بشینین.
 - ممنون از شما.
+ ...
- خب بنده باید چیزی رو عنوان کنم.
+ ما همدیگر رو می‌شناسیم ...؟ اتفاقی افتاده؟!
 - البته که بله! اتفاق رو می‌گم! می‌دونی.. مطمئن باش یک روز همه به الزام شما رو می‌شناسن.. بله..
+...؟!
- ببخشین شما دارین آینده‌م رو خراب می‌کنین.
+...!
- بله شما دارین زحماتم رو واقعا به‌باد میدین.
+ فکر کنم اشتباهی صورت گرفته. یا شما قصدی دارین!
- هیچی متوجه نمی‌شین؟!  مگه میشه! خب واضحه که آخه! فکر کنم متوجه‌ین.
+...
-باید شرح‌اش بدم، باید مسئله ‌موجود رو بگم.
+ فکر کنم موضوع رو روشن‌تر می‌کنه!
-خب واقعیتش بنده فردا یه نوع امتحان دارم، یا مثلا جایی باید یک بازخورد ارایه بدهم. خیلی هم مهم است. اما از دوساعت پیش که شمارو همین‌طور می‌بینم، واقعا تمرکزم که هیچ، حتا تفکرم تا اون ته‌ِ تهش به‌هم ریخته.
-میدونی.. واقعیتش..  آخه مگه میشه یه انسان تا این اندازه "ویژه" باشه. نمی‌دونم متوجه شدین وقتی‌که "می‌خندی" طرف مقابل هرکسی باشه قلبش می‌خواد ازجا کنده بشه از شور و زیبایی یک "زن". وقتی نگاه می‌کنی. وقتی همینطور داری فکر می‌کنی و عین خیالت نیست، اما کل محوطه تمام خیالش به توِه. تازه‌ش مهربون هم هستی، ساده هم هستی. تو هرچی داری حتا یک دونه از اون کرک‌های طلایی صورتت، ویژه‌س.
-.. این ظلمه به بقیه!  به همجنس و غیر همجنس. به همه. بله. تبعیض خدا.
-حتا تموم اینا به حدی است که خودت میدونی نه تعارف می‌کنم، نه اغراق! به‌خاطر همین چیزی نمی‌گی.. هرکسی بجای جواب سلامت باید بگه  «وای، این یک خوابه. چه خانم زیبایی».
-ببخشین خانم، شاید نمی‌باید تموم اینارو می‌گفتم. اما شما در همه جا، در جاهایی حتا بی‌اینکه حتا حرف بزنین، متوجه باشین، تعیین سرنوشت می‌کنین. انسان نمی‌تونه نسبت به شما بی‌تفاوت باشه.
-اوه... فکر کنم این ساعت حرکت منه، می‌خوام برم. اما می‌دونم هیچ نتیجه‌ای از هدفم نخواهم گرفت. چیزی یادم نمیاد. هه هه هه.. عجب سرنوشتی.
- جالبه .. فقط این بود که در لحظه‌ای خاص، درجایی خاص، در کنار زنی خاص باشم، کاملا اتفاقی. همه اینا باید عادی می‌‌بود، درواقع بود، تو خاص‌شون کردی. هه هه هه.. کی باور میکنه که صرفا بخاطر این باشه. کسی باورش نمی‌شه. فکر کنم قضیه‌ی سیب‌ها و چاقوهای یوسف رو جبران می‌کنه، فکر کنم دیگه برابر شدیم.. هه هه.. مواظب بقیه باشین خانم. خداحافظ خانم. 

۰ نظر
Ejaz

مهربون‌های جام به‌دست

مهربون باشه، خوشگل‌م باشه؛  فقط کار بقیه رو واسه نداشتنش سخت‌تر می‌کنه! 

۰ نظر
Ejaz

خواب‌های نیمه‌رنگ

من در زندگی "فقط تابستون پنجره‌ی اتاق رو باز کنم و پنکه رو تا آخر روشن کنم و یه سیگار بکشم، بخوابم" بیشتر از همه دوست دارم. 

العان همین پنجره‌ی ‌باز و پنکه تا ته روشن، نمی‌ذارن وبلاگ دوستان رو بخونم، بنویسم، آی‌پی نظرات خصوصی رو با آی‌پی بازدید‌های چندماه پیش تطبیق بدم، و حالا کم‌کم خواب داره چیره می‌شه! فقط‌هم ساعت دو به بعد به وقت تابستون. 

*ما درچابهار برخلاف اسمش بهار نداریم، پاییز نداریم، فقط یه سرمای یه و خرده‌ی ماهه و بعدش گرمای دل‌چسپ (این گرما واقعا فرق می‌کنه).!  العان هم دمای هوا ساعت سه‌ظهر همون طرفای بیست و هفت میشه انگار، پسابندر هم دریای خالص‌ه و خنک! نه کارخونه‌ی و نه خونه‌ی و نه دودی! دو گَز زمین و هزاران هزار مایل آبِ آبی اقیانوس. ظهر همه‌تون به‌خیر. دریا

۱ نظر
Ejaz

می آید؟ وجود دارد؟

در نبود شما، دلتنگی‌ها بی‌پرواتر شدن. 

 

(برای همه‌ی شمایی که نیستین) 

۰ نظر
Ejaz

یک خط، یک زن، یک سبزه‌رو و کُنده‌ای بردوش گناهاکاری

من به همه‌ی آنها بدهکارم، می‌توانستم کمک‌شان کنم، حداقل معنوی، هرچند که خودشان نخواستند.  اگر هنوز هم به صورت‌شان زل بزنم، با چشم‌های بی‌روح‌شان خواهند گفت "نمی‌خواهیم، تو خودت به کمک نیاز داری". 

 

آنها مسحورن!  مسحورِ ترس، همه‌مان ترسیدیم فقط اَشکالش متفاوت است. 

البته یک چیز دیگری که دوباره روح له‌شده‌ام را سیخونک میزند، این است که وقتی از جاده‌ی انتهای دریا می‌گذرم، آوایی می‌گوید "تو که حداقل دست و بالت باز بود، یا حداقل بازتر بود". 

 

من این عذاب را به‌سانِ کُنده‌ایی خاردار با خود حمل می‌کنم، من نیز رفیق قافله شدم، شریک کاروان.  من ترس را که چشم‌هایی قرمز داشت به سروری برگزیدم، من کُنده را حمل می‌کنم، بگذار از دوش‌هایم خون بریزد. اینطور شاید با خودم کنار بیایم نه با گناهانم. 

 

دیشب داستان زنی سبزه‌رو را خواندم که موهای وِزش بر دوش‌های نیمه‌برهنه‌ی روشن‌ش می‌درخشید. داستان زنی سبزه‌رو که هنوز دختر بود.  شب خوابش را دیدم که چشم‌های نیمه‌درخشان‌ش بر من زل می‌زد، من دوش‌های خونی و پر از خار خود را نشانش دادم. در مقابل‌شان احساسی نداشت، انگار او میدانست من بار وجدان خود را به‌دوش می‌کشم، نه بار گناهان خود را. 

 

شعری از یک زن بنگالی را دست کاری کردم و به نام زن بیوه‌ای آشنا سرودم، اما در موقع خواب زیر لب.  روزی این سرزمین را ترک می‌گویم و با کُنده سنگین خون‌آلودم به سوی روشناییهای می‌روم که آنهای روشنش کرده‌ان با صلیب گناه‌هان‌شان دور شهر می‌گشتن.  روزی همه سبزه رویان را ترک خواهم گفت. 

 

 

۰ نظر
Ejaz

مــــومنانہ***

نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.

چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی! 

 

            "احمد شاملو"

۰ نظر
Ejaz

ھمـہ چیـز خداست!

خدا من عاشق توام،  من به‌تو ایمان دارم و این ارزشمندترین چیزی است که می‌تونم داشته باشم. 


۰ نظر
Ejaz