کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اعجاز بلوچ» ثبت شده است

Ali Baloch

اینجا سوار وانت تویوتای قدیمی هستم. 

یه کارگاه مصالح سیمانی داریم، خب. ماهم با رفیق‌مون در قسمت حمل و نقل‌یم. خب زندگی به همین سادگی و قشنگی است. 

ولی این مال چند روز پیشه، العان سبیل دارم :))) علی بلوچ

۱ نظر
Ejaz

سواحل‌های تشنه‌ایی با کوزه‌ایی پرْ آب!

العان که قلم در دست دارم و درحال نوشتنِ مطلبِ حاضر هستم ، هوای شهرمون 30 درجه سانتیگراد هست. 

"چابهار" پیش‌ترها زمستوناش بارون می‌اومد و هوا به‌نسبت سرد می‌شد و سوزی هم همراه با باد شمالی گاهی جولان می‌داد.

 کنون همون بارون هم چندسال یه‌بار لطف می‌کنن یه‌خرده زمین رو خیس می‌کنه تا حشرات و باقی زبون‌بسته‌ها حداقل چندصباحی بیشتر زنده بمونن و کمی کمتر زجر بکشن. تشنگی (و گرسنگی که متقاعب‌ش است) طبیعتا برای همه جانداران زجرآوره. حتا زمین هم می‌پوکه، می‌سوزه. 

دهه هفتاد که ما دبستان می‌رفتیم، زمستون‌ها همش سرِراه‌مون آب جاری بود، شبا بیشتر بارون می‌اومد، هوا سرد می‌شد و خلاصه خوب بود. 

نمی‌دونم چرا چندسالی است که اینطوری شده. تغییرات اقلیمی‌ست یا یه‌چیزِ تخصصی دیگه! بهرحال یک دلیل طبیعی می‌تونه داشته باشه. 

جالب اینجاست که؛  کُلِ سه‌ماهِ تابستون، هرروز ابرها از اقیانوس پشتِ شهرمون بلند میشن و بالاسرمون راه می‌افتن به طرفِ شمال و غرب تا برن مناطق وسیعی رو در نقاطی (شاید دوردست یا شاید نه‌چندان دور) آبیاری کنن! دریغ از یه قطره که واسه ما بندازن پایین :)) بارشْ تابستون‌آ  مطلقا صفر میلی‌لیتر :/

فکر کنم این پرواز ابر مال همه‌ی اقیانوس هند است، که از نوارساحلی‌ش میگذره، بقیه مناطق ساحلی‌ی هم که مثِ ما کوه‌های بلند ندارن همینطوری با چشمایی باز فقط ابرها رو تماشا می‌کنن. 

چینی هم نشدیم حداقل یه‌چیزی پرتاب میکردن یه کمی‌ش می‌بارید. 

حالا اگه داخل کشور بباره بازهم جای شکرش باقیه.  


در عکس زیر مسیر هواپیماهاست که بصورت ابر بر فراز اقیانوس نقاشی شده، زمستونا که هوا صاف است و دریاْ آبی و آروم، هواپیماها اینطور مسیر عبورشون رو اَبْرآمیزی می‌کنن. فکر کنم مسیر بیشترِ هواپیماهای شرقی‌ست که به حوزه خلیج فارس می‌رون و برعکس، به‌نظر من طبیعتا که باید چنین باشه، زیاد سخت نیست فهمیدن‌ش. 

حالا یه نکته که جالبه برای من، این‌که؛  زمستونا که بارش برف و بارون بیشترِ، خیلی کم‌تر از دریا و اقیانوس ابر بلند میشه تا تابستون که بارون کمتر است؟! در همین فضای مجازی تابستونا تا جای بارون میاد سریع شکرگذاری و عکس و خوشحالی و این برنامه‌هاست، فکر می‌کردم و می‌کنم که مثل مناطق ما تابستونا بارون کلن کم پیداتره تا زمستونا!  بهار قضیه‌اش جداست. 

حالا این هم مشخصن است که دریا فقط اقیانوس هند نیست که! کلی دریا و اقیانوس دیگه از جهات مختلف است که "ابر و بارون" رو به دست باد می‌سپارن تا (بجز مناطق ما) کل زمین و کشور رو آبیاری کنن. 


پانویس: متاسفانه هرکاری کردم عکس موردنظر همراه با متن آپلود نشد.  سعی می‌کنم بصورت مستقل و جداگانه عکس رو آپلود کنم. 

۱ نظر
Ejaz

بوی زلفِ دریای زندگی

 


اولای صبح را همه‌مان دوست داریم، زیبایند و اغلب ساکت. هم سردی‌شان دلچسپ است و هم اگر در فصل گرما باشند، مطبوع‌یند. این را که می‌گویم عمومیت دارد، بین بیشترمان مشترک است. همه‌چیز به صبح‌مان بستگی دارد، که چگونه آغازش می‌کنیم، با چه‌کیفیتی درَش قدم می‌زنیم. نمی‌گویم سعی کنیم صبحی قشنگ داشته باشیم، باید بساط پیشی کلی‌مان طوری باشد که به چنین حسی در چنین زمانی راه‌نمایمان باشد. این مستلزمِ کیفیتِ‌فکری و زندگیِ است که لحظه‌های پیشتر از این صبح‌ها در خودمان - حالا با هر چیزی - پروراندیم، پرورده شده است. پس چرا دارم بدیهیاتی را عیان می‌کنم، چه چیز تازه‌ی می‌تواند برای شنونده داشته باشد! 

این‌که وقتی صبح‌‌ی رنگ نداشت، جوهر ازش غایب بود، نه به‌ خود بچسپیم و نه به صبحِ‌حاضر. به خودِمایی که مارا خود کرده بچسپیم. اندکی درنگ، اندکی تفکر، اندکی بالا و پایین. نمی‌گوییم سپس الزاما جواب چنین می‌دهد که رنگ‌ها هجوم بیاورند و همه اجزایت را مورد نفوذ قرار می‌دهند و تو می‌شوی شهنشهِ رنگ‌ها. ولی می‌دانی که کدام پایت لنگ است، چه‌چیزی مانع از پیش‌رَویت به سوی هدف شده (این چیزی از نسبی و قراردادی بودن اهداف، کم نمی‌کند) است، چگونه دورهایت باطل بوده، چگونه دیوارهاْ زندانی بودند برای پروازت. 

این دانستن و دانستن‌ها در بطنِ خود کلی هدیه برایت تلنبار کرده‌اند، وقتی می‌بینی‌شان لبخندت به دل می‌آید، ولی بگویم چیزی درآنجا وجود دارد که بازهم تناقضی برایت پدید می‌آورد، هرچند شیرین؛ اینکه؛ می‌بینی این هدیه‌ها چقدر خاک خورده‌اند، بافت‌شان فرسوده است، حتا مقداری‌شان مال سالها پیش هستند. این حسرتی نگرانی‌وار برایت پدید می‌آورد، چرا الان! آخر من کجا بوده‌ام، آیا این لباسِ موجود در فلان هدیه کمی برای من کوتاه نیست! اِه‌اِه ببین این چیز واسه چهارده سالگی‌م بود. کلی مسایل این دست می‌تواند باشد. 

اما تو سر بزن، تو راز خودت را بشناس، تو آگاه شو از آنچه که بابت‌ات بوده است و کنون نیز است. 

چگونه؟ 

نمی‌دانم، یعنی کل مسیر را نمی‌دانم، در واقع مسیر را می‌دانم اما چگونه‌ی پیمودن‌ش را و چگونه سنگلاخ‌هایش

را پریدن، در حیطه‌ی دانستن‌های من گنجاده نیست. 

مسیرش را اما می‌گویم، هرچند آدرس‌ام کلی‌ست، باید تو راه‌ِ دقیق‌اش را خودت پیدا کنی، باید کمی سختیِ شیرین بنوشی. 

وقتی «خرس پاندا» به راز بزرگ دست یافت، در واقع یک برگِ پیچیده بود، آن‌را باز کرد، با تعجب دید بافت‌ش آینه گون است و خودش را، تصویر صورت خودش را در آن می‌بیند. به استاد مراجعه کرد. 

چنین شنید؛  خودت را بشناس، خودت را باور کن. تا، 

"در تاریک‌ترین غارها نور را بیابی، صدای پر زدن پروانه‌ها را بشنویی". 


حالا شما دوستان شاید این فلسفه‌ها را کلاسیک، بدون جوهره‌ی کاربردی و چیزهایی ازین دست تصور کنی. اما بدان و باور کن که راه همین است. انسانی که به خود باور ندارد، انسانی که نسبت به خویش بیگانه است، به مثابه جایی است که آدرس درستی ندارد؛ پس چگونه هدایا را دریافت می‌کند. شما این را داشته باشین، به مثال نقض‌ش این‌بار استثناءوار نه‌اندیشید. 


۰ نظر
Ejaz