کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

شب‌های سیاره شماره بیست و هفت!

حالا همین ماها هم صبح میریم دنبال همون تکه نون، همه میرن، واقعیت است و باید از دهن شیر دَرش آورد و جوید! اما دوباره شب میشه و من و تو و ما و یک شب سرد بلند.

ولی خب طبیعت به ما یه چیز خاص بخشیده، یک هدیه‌ی گَز و تلخ مثل شراب که گیرایی و مستی داره و خماری! طبیعت به ما طبع نازک بخشیده، این است که مارو متفاوت‌ میکنه! حالا حیوانات هم میخورن، تولید مثل میکنن و دفع میکنن، ماهم میکنیم، اما ما به اصطلاح روح داریم که غذای خودش رو میخواد، شعر میخواد، توجه میخواد و نقاشی کردن میخواد.

 

همین دلتنگی از فرط عشق، همین احساس تلخ و گزنده، همین گریه‌های شبانه، همین آه‌های مداوم! اینا متفاوت‌ترین بخش زندگی ما با حیوانات هستن، هرچند تلخ، هرچند گاهی چنان زبانه‌ میکشن و خنجر میزنن که آرزو میکنیم که کاش حیوان بودیم! اما نه، وجودمون میدونه که انسانیم و چون انسانیم باید اینا رو داشته باشیم! شعر کارکردش همینه، برای همین بخش است.

یک فیلسوف یونانی بود، اسمش پارمنید بود، شش صد سال پیش از میلاد مسیح گفته بود که

هستی به دو قطب مثبت و منفی تقسیم میشود، تضادها رو کنار هم قرار داده بود، مثل روشنایی و نور در مقابل تاریکی. سبکی و سنگینی، کلفتی و نازکی!

خلاصه حالا منظورش هرچی بود اما من میدانم که غم و شادی توی یه دسته‌ان! ما انسان‌ها هستی‌مون اصلا تقسیم شده به همین دسته‌ها! ما همه اینا بودن که شروع کردیم به شعر گفتن و شعر شنیدن! اینکه متن‌های بلند بنویسیم و متن‌های بلند برای‌مان بنویسند.

تکرر نابودمون میکنه، بی‌معنایی میاره، بی‌هدفی میاره، روح‌مون رو میکشه! 

 

یادمه یه زن به سعید هلیچی مترجم عرب زبان گفته بود که هر زن توی زندگی‌اش به یک نزارقبانی احتیاج داره! 

۰ نظر
Ejaz

سیاره شماره بیست و هفت

ارزش گذاری در دوستی، عشق و رفاقت.

من ذهنی کمی مغشوش دارم، با خیلیا هستم ولی نمیتونم خاصتا با یک شخص خاصی باشم، بدلیل معیارهای عجیب و فانتزی‌ام. فکر کنم با این اخلاقم تا همیشه برای یک قسمت‌م هیچ رفیقی پیدا نشه و در تنهایی و سکوت بگذرونم، هرچند باقی‌ قسمت‌هایم شلوغ باشد.

اما من اگه بکر بمانم، دست نخورده بمانم، بنظر من ارزشش رو دارد، حداقل برای من. من ارزش گذاری و خوب و بدی تعیین نمی‌کنم، برای کسی نسخه خاص نمی‌پیچم، اما با معیارهام دفن خواهم شد و بازهم ناراحت نیستم، فکر کنم ارزشش رو خواهد داشت.

حالا چون ارزش گذاری نمیکنم، وقتی عنوان کنم که کسی رو نمیتونم دقیقا بیابم که بتواند باهم در یک سرزمین زندگی کنیم خب طبیعا معنی‌اش این نیست که باقی خوب نیستن و من خوبم، یا باقی عام هستن و من خاص. نه! توبه، خاکم به دهن.

یادمه یه وقت کسی در باب چنین موضوعی بهم گفته بود که چرا چنین ساده برسر جزئیات رنجیدی؟
اما آیا برای من جزئیات بود؟
گفتم که نه، اتفاقا اصل‌های من همینا هستن که شما جزئیات فرض میکنین، این ظرافت خیال، این دوست داشتن ریز ریز، این افسانه‌نوشتن برای یک جفت ابرو که کمانش بیشتره! اینا ، این جزئیات، اینا شاهکارهای خلقت هستن، فلسفه‌ی تمام و کمالِ زیبایی و هستی! اینا تمام هستی من هستن، اینا زندگی من هستن.
بقیه کارا رو که همه بلدن! خونه ساختن و ماشین گرفتن مگه سخته؟ اما دیدن جزئیات کسی که دوست داری مطمئن باش کار هرکسی نیست. آقا بزار ریا بشه، بزار بگن شووآف میکنه، اما جزئیات دیدن و ظرافت در خیال داشتن برای حتا یک تار موی پریشان کار چندنفره؟
بیا دستت رو میگیرم و می برم هزارتا میلیاردر و خوشتیپ با سیکس پَک برات پیدا میکنم. اما تو فقط چندتا نزارقبانی نشونم بده! چندتا ابتهاج نشونم بده، چندتا شاملو! که ارغوان‌ها و آیداها رو در آینه‌ها دیده‌اند!
بزار بگن خیال میکنه، بذار بگن مزخرف می بافه و چیزی که شکم رو سیر میکنه نونه! اما من میگم شعره! نون که خودت هم میتونی دربیاری، مگه تو محتاج نون میمونی؟ نون رو که بابات هم بهت میده قربونت!
کیه که عاشق جزئیات‌ت است؟ کیه که اینقدر شیفته‌ات شده که لحن صدا و تک تک کلماتت رو حلاجی میکنه؟ کیه که ده سال هر روز وقتی از هر کوچه، خیابون و شخص و اسب و بز و تیربرق که یک هزارم به تو ربط داشته باشه، یادگاری میسازه!

ولی خب، دنیای ما متفاوته! مارو اینجوری ساختن دیگه، آب و گل‌مون اینطوری است. چکار میشه کرد!
من از لحنت میرنجم، از طرز نگاهت میرنجم، از تُنِ صدات میرنجم، از شیوه راه رفتنت میرنجم، از اینکه رُژِ لبت کمی پررنگ‌تر باشه میرنجم، ازینکه امروز آبی نپوشیدی میرنجم!
من اینم! اینطوری‌ام! دقیقم به جزئیاتت و دست خودم نیست.

ولی وقتی تو مثل من نیستی رنج‌هایم رو بر دوش میذارم و میرم توی یک باغچه میکارم و هر عصر بهشان آب میدم و تو رو تبدیل به اونا میکنم، بلدم این کار رو، آدم مستعدی هستم. حتا میتونم گل‌ها رو بردارم و سنجاق سینه‌ی یک سیاه موی دیگه کنم و اسم تورو روش بذارم، ابروهاش رو مثل تو نقاشی کنم و تبدیل به تواش میکنم! یک تو فیک میسازم از یک شخص دیگه، حتا از یک مجسمه، یک گربه، اینقد "تو" صداش میکنم که میشه تو. حتا بویت رو هم می‌فهمم و عطرش رو درست میکنم و هرروز بهش میزنم! 
هیچ کس مثل ما "غرق در جزئيات‌ها" و دارندگان "مثنوی رنج از سلول‌های تو" خطرناک نیست.
تو نمیتونی انتظار امثال مارو فراهم کنی، چون وقتی مسئله شعر ساختن و نثر نوشتن از تو باشد میشویم متعصب عالم و تمام منطق‌مان رو میگذاریم پای یک شاخه رُز هلندی!

۰ نظر
Ejaz

برروی بالِ سمت چپِ یک فلامینگو، یک شاعرِ چپ‌گرا خواب مُردن می‌بیند.

فصلِ زمستان است، در سمتِ چپِ پارکِ دانشگاه مسکو "کلینت ایستوود" روبروی من نشسته و دارد یکی از شاهکارهای الکساندر پوشکین رو می‌خواند، این شعر پوشکین را :

" زندگی
تو از چه رو به من اعطا شدی
ارمغان اتفاق
ای هدیه‌ی عبثْ
زندگی !

و از چه رو به سِرِّ تقدیر
محکومی به زنجیر مرگ
کیست که از روی عداوت
مرا از نیستی خوانده
روحم را لبریز شور و
عقلم را سرشار تردید ساخته
ولی در فرارویم
دِریغ از هدفی

به قلب
خلأ
و در سر
جز یاوه‌ای‌ام نیست
و این جنجالِ مدام زندگی
و سیل غصه و اندوهش
چه عذابم می‌دهد."

یک سرباز چریکِ چپ‌گرای افراطی مستقر در "رشته‌کوه‌های آند" کشور پِرو، بغل صندلی من با یک تفنگ بِرنو قدیمی نشسته، رو تفنگش یک نیزه روسی بسته است.

و من در حال نوشیدن یک ودکای اصیل روسی هستم، هر سه‌تای مان سیگار کوبایی دود میکنیم! 

چریک مارکسیست پِروی دارد فکر می‌کند آیا ایستوود آمریکای می‌تواند چپ باشد یا راست؟ و مطمئنم که میداند من یک چپ هستم، او از نگاه من به حتا گلِ زرد رنگ کاشته شده در سمت چپ پارک می‌تواند حدس بزند!

شعر پوشکین به نصفه‌ها رسیده است، مسکو یک زمستان وحشتناک دارد، واقعیتش مسکو همیشه زمستان‌هایش وحشتناک هستند. هنوز یکی از تانک‌هایی که زمان ارتشِ افسانه‌ای سرخ شخصا "رفیقْ استالین" سوارش شده بود گوشه‌ی پارک به عنوان چیزی شبیه به یک اثر مقدس با پرچم داس و چکُش پارک است. بازم آیا ما چپ‌های مارکسیست، ما رفیق‌های همیشه عبوس چیزی و عنوانی به نام "مقدس" برای‌مان معنی دارد! نه! به آن صورت نه، ماهیت قدسیت برای مان مضحکه است، صرفا واژه است در جایگاه ارزش، مثل واژه "شهید"، برای رفیق‌ها و "comrade" های کشته شده‌مان در سراسر جهان.

میخواهم افکارم رو با کامرید پِروی شرح بدهم، اما اون هیچ احساسی رو صورتش نیست. انگار هیچ وقت عاشق یک جفت چشم بزرگ نشده است.

شعر پوشکین به آخر خود نزدیک شده است، ایستوود این‌ها رو دارد زمزمه میکند "و این جنجال مدام زندگی"... سیگارهایمان نیز دارد به انتها نزدیک می‌شود.

سرباز چریک پِروی گلنگدنِ اسلحه خود را می‌کشد، به طرحِ نقاشی شده "فوئرباخ" با سرمه‌ی خطِ چشم بر روی گردن من نشانه می‌رود.

 

روی برفِ سفید پارک محوطه دانشگاه مایع غلیظِ خونی بسیار سرخ همانند پرچم پرافتخار ارتشِ سرخ کم‌کم و با حوصله راهِ خود را باز میکند. کبوتری مچاله‌شده از سرما در گوشه‌ایی جا خورده از صدایی مهیب، بی‌حوصلگی‌اش را با پخش شدن بوی باروت بیشتر نشان میدهد.

 

شعر پوشکین به انتها رسید است. 

۰ نظر
Ejaz