کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

نامه‌‌ها

مجموعه نوشتارهایی با عنوان  «نامه‌ها» را متاسفانه مجبور می‌شوم کد گذاری کنم تا صرفا شخص موردنظر  آنها را بخواند.  یک نوع دیدگاه‌های خصوصی هستند راجع به خودم و بعضی روابط منحصر به خودم و شخصی دیگر!  شخصی که فقط روحش رو میتوانم حس کنم. 

۰ نظر
Ejaz

نامه‌ شماره 1 (نامه‌های خصوصی با متون خصوصی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Ejaz

مـار بی‌خط و خال

یه جوک قدیمی بود که‌،  یه روز یه ماری رو می‌بینن که پکر و پریشون است،  - و این وسط قیافش یه حالتِ مخصوصی هم داره -  ازش می‌پرسن:

- چته قربون؟ 

اون بنده خدا ماره هم می‌گه:

+ واقعیتش عاشقِ یه دختره بودم!  

خب ملت هم میگن این‌که خوبه، عشق و عاشقی در کل برای تنوع خوبه که! 

مار بیچاره هم با همون قیافه مخصوصش ادامه می‌ده :

+ تا اینجاش که خوب بود، اما آخرش فهمیدم شلنگ بوده. 

***
حالای جدای خنده‌دار بودن یا نبودن این جوک (البته در زمان خودش خیلی هم بامزه بود،تعریفش که می‌کردیم ملت از خنده راهیِ سی‌سی‌یو می‌شدن. ) این قضیه‌ی یه بنده‌خدای هم است، حالا هرکی می‌تونه باشه، نگارنده بیچاره هم احتمال‌ش است. 
اون بنده خدا مدتی هی قربون صدقه یه دختر می‌رفت و دیگه حسابی بهش عادت کرده بود و این حرفا! خب این میون طبیعتا قهر و آشتی بود. اما پسره درکل به نوعی دختره از اشخاص ماندگار ذهن‌ش بود و گاهی می‌خواست برنامه کاری بریزه و به نوعی کاری کنه که خونواده رو برداره بره دختر رو از صاحابشون بخواد. 
تا اینکه مدتها می‌گذره، حالا این رابطه و قربون صدقه رفتن در ادامه و طول و عرض و قدمت و این‌چیزاش رو کاری نداریم! و یه روز پسره مثل اون مار بیچاره همون قیافه مخصوص رو فقط داشت،  یعنی نمی‌دونم چرا زیاد پریشون نبود انگار  - فقط پکر چرا بود، البته بنده به قیافه‌اش زیاد زل نزدم☺. 
گفتند چته؟! 
خب حتما حدس زدید چیش بوده دیگه!   مال این بیچاره هم شلنگ از آب دراومده. 

***

حالا نتیجه گیری اخلاقی داستان. 

دوستان عزیز، خانم‌ها و آقایان محترم! 
نمی‌خواهم در قرن 21 به شما توصیه محدودیت بکنم در حالیکه جهان به سمت دهکده شدن می‌رود و همین روزاست که ما با موجودات فضایی از دیگر کهکشان‌ها نیز رابطه پیدا بکنیم و چه بسا که به خواستگاری‌شون بریم به خواستگاری‌مون بیان! 
ولی عجالتا از حال اون مار و دوست‌مون یه خرده درس بگیرین، همین دختر پسرهای همسایه چشونه مگه، همشهری‌ها، فامیل‌هاتون؟!  مثل بنده برین یه روستایی ساده و خنده‌رو پیدا کنین، تا بهش میگی چی برات بگیرم اومدم روستا‌تون؟ یه ساعت می‌خنده فقط، بعدش من اعصابم خراب می‌شه قطع می‌کنم دست خالی میرم و به همه میگم خودش هیچی نگفت، خودش فقط می‌خندید.  مادر  و خاله‌هاش و باقی فامیل‌شون میگن میدونیم عزیزم، تو که خوبی دست و دل‌بازی تقصیر خودشه.  
خب داشتم قضیه شلنگ رو می‌گفتم که، ببینید؛ 
این همه پسر خوشتیپ، دختر خوشگل بین در و همسایه و فامیل و طایفه. میایین اینجا برای رابطه،   این فضای مجازی واسه هیچکسی جا نمی‌شه، اینجا شلنگ بازاری‌ست آشفته.   اصلا خدای نکرده شما دختر عزیز خواهر محترم من، برادر عزیز آقا پسر جان؛ اومدین اینجا با یکی روی‌هم ریختین و سر آخر یه جوری فهمیدین دوجنسه است.  چه خاکی تو سر خودتون میریزین؟!  

اینجا احتمال عاشق شدن با شیلنگ است، حتا برای شما دوست عزیز! 

*دوستان لطفا برای بحث در مورد اصالت شخصیت‌های داخل متن.  پیام خصوصی ارسال نکنن، چون من خودم این داستان رو ساختم. متشکرم، آه.  
۰ نظر
Ejaz

چشمِ من قلبِ تو

     «تو بانوی غم‌های عمیقی  با چشمانت می‌شود عزاداری کرد. »  

 

فقط یه‌چیزی بود که دوست داشتی یه شب‌نشینی اون یه گوشه‌‌اش باشه، چایی‌اش رو که می‌خوری  بگی "این چای سیلانی‌ها واقعا طعم خوبی دارن، خیلی‌ها رو دیدم اصلا از خوردن‌شون دست نمی‌کشن، البته اگه کسی خوب بلد باشه که... ".
اونجا یه‌جور حس خوب داری. انگار وجودش منبع یک انرژی خالص است که انسان رو در لحظه‌ سرحال می‌کنه، یک نوع عاطفه و احساس جالب رو در آدم تزریق میکنه.
آدم فقط خوشحاله، سرحاله، باقی دنیا رو در اون لحظه فراموش می‌کنه.

اما؛
باوجودی که می‌دونی همه احساسات قشنگت بخاطر اونه. اما باخودت فکر می‌کنی که درکل بخاطر یک مسئله دیگه است که مدام اونجایی. این دروغ رو خیلی‌ها بخاطر یک غرور نابجا به‌خود می‌گویند که مطمئنن بخاطر نداشتن اعتماد بنفس زیاد است.

فارغ از همه چیز و همه حرف و حدیث‌ها؛ چقدر اون دخترها جالب‌اند، فرشته‌ان انگار این انسان‌ها. ساده هستند، در کل خودرا نمی‌گیرند. 
واقعا می‌دونن که وجودشون سرشار از جاذبه است، چون از بازخورد حالات کلی دور و برشان متوجه قضایا هستند.
نه اهل افاده هستند، نه اهل حاشیه‌ای خاص دیگه، چرا که فهمیدن صرفِ وجودشون، لبخندشون، اون کرک‌های طلایی صورت‌شون زیر نورخورشید خیلی‌ها رو می‌کَشه به یک نقطه که اونه. دیگه نیازی نمی‌بینه کار خاص دیگه بکنه.
 
من چون جای اونا نبودم نمی‌تونم احساس‌شون رو وقتی که در لحظه‌ایی که؛ یه پسره وقتی می‌بیند‌شان سرخ می‌شه، موقع انجام کاری دست و پاش رو گم می‌کنه، یا سعی می‌کنه یه‌چیزی رو به رخ بکشه و...  بفهمم.  اینکه اونجا چه احساسی دارن. اما تا حد زیادی می‌دونم که قلب‌شون بزرگه و به همه احترام میزارن.

*برای یک روح ندیده*

۰ نظر
Ejaz