لامپ‌های وبلاگ‌ رو روشن می‌کنم، قالی‌های جمع‌شده رو می‌اندازم، چندتا از مُشک‌ها و عودهای مخصوص معبدِهندو‌ها رو آتیش میزنم ، پنجره‌هایش رو باز می‌کنم تا صدای دریای وحشی همراه با نسیم خیس دریا نرم نرم بیاد داخل. در چوبی وبلاگ رو باز می‌کنم و میرم حیاط‌ش روی خاک‌های خیس از نم دریا پا میزارم و بوی خاک و صبح را تا اعماقم فرو می‌برم. 
میروم صندوق نامه‌ها، شماره‌ها و پیام‌های افتاده روی تلفن وبلاگ رو چک می‌کنم، هیشکی هیچی نذاشته، فقط گاه‌گداری چند نفر می‌اومدن و مطالب قدیمی رو اندکی می‌خوندن و می‌رفتن. دیگه مثل سابق نمی‌دونم کی‌ها ثابت می‌آیند و کی‌ها دیگه وبلاگم رو فراموش کردن.  
دیگه نمی‌دونم این سیستم مال کدام گوشی و  کامپیوتر است و کی با کدوم آی‌پی میاد. انگار برایم مهم نیست، نه اینکه بازدید وبلاگ اهمیت نداشته باشه! 
اما اینکه ثابت چه‌کسی میاد دیگه اگه بخوام هم برایم از اولویت افتاده، همانطور هم من از اولویت‌های آن‌ها افتادم. این سیر طبیعی جهان است، آدم‌هاست. اینکه گذشت ثانیه‌ها و خاک سردی می‌آره. اگه اینطور نمی‌بود نسل آدم‌ها وَر می‌افتاد. 

باید اعتراف کنم که نسل ما دیگه داره پیر می‌شه و کم‌کم سر و کله‌ای سی‌سالگی از پشت درخت‌های خاردار وحشی بغل خانه‌هایمان پیداست که دارد لبخند می‌زند و دست تکان می‌دهد!  و می‌آید که فردا و پس فردا ما رو بغل کنه وصورت‌هایمان رو برای خوش‌آمد گویی ببوسه، هرچند او اومده!  اما واقعا ما رفتیم به دهک سیِ زندگی‌مان. 

خب این گذر کاری می‌کنه که آدم عاقل‌تر و واقع‌بین‌تر (خیلی) بشه. اینطوره که از شور و شر جوانی به‌کل فرو افتادیم، غالب چیزا برامون از اون جذابیت افتاده. توی فکرمان چیز خاصی نیست و دنیا برامون یک سیر طبیعی است که می‌رود و ما باید در مسیرش کار کنیم، زن بگیریم، بچه‌دار بشیم، پیر بشیم و آخر سرمون رو بذاریم و بمیریم. 
اون رویاها و تفکرات خاص نوجوانی و اوایل جوانیِ همه‌ی جوان‌ها که دنیا رو بگردیم و فلان کارِ خاص رو انجام بدیم و شبیه به فلان شخصیت بزرگ ادبی، فلسفی، بازیکن، نقاش، هنرپیشه، خواننده و غیره بشیم!   یا عاشقانه‌ترین زندگی، نامزدی، ازدواج با زیباترین آدم رو داشته باشیم.. 
چنین رویاهای فانتزی که همه میدانیم و داشته‌ایم! 

طبیعتا العان انگار مضحک هستند (نه اینکه رویاهای بدی باشن - فقط عملا ممکن نیستند - با زندگی واقعی لعنتی وفق پذیر نیستن.) فقط العان داریم بهشون می‌خندیم که چگونه چنین فکرهایی به ذهن‌مون خطور کرده! یعنی اون موقع واقعیت‌های کمرشکن زندگی - برای همه انسان‌ها - رو اساسا نمی‌شناختیم. 
العان فکر می‌کنم همین وبلاگ رو بتونم ماهی یه‌بار به‌روز کنم، به پیام‌های دوستان جواب بدم. برای دوستانم در شبکه گوگل پلاس حداقل هفته‌ای یه بار یه عکس از سواحل دریا بذارم، دارم روال رو طبیعی طی می‌کنم. خوبه بنظرم. 

مطالعه کتاب و مقاله، فکر کردن به زندگی آینده‌ام با نامزدِ به قول خودش ساده‌ام و نوشتن برای او (از این نوشته‌هایم خبر نداره، می‌خوام دفتر رو تکمیل کنم بهش بدم! حالا قبل عقد باشه یا بعدش) قدم زدن شبانه با خودم،  حداقل یکی از دوستان‌م رو در طول روز و هفته ملاقات کردن. اینا شاید برجسته‌ترین روزمریاتم باشه که بیشترین تکرار رو دارن. 

جهان‌سومی‌ها و ما جهان‌سومِ جهان سومی‌ها از وقتی که به‌دنیا میآن با مشکلات عاطفی عدیده‌ای دست و پنجه نرم می‌کنن تا لحظه آخر با انواع‌ش می‌مانند؛ به‌خاصه این مسئله باعث می‌شود که ما هرچقدر هم بزرگ - سی ساله و چهل‌ساله - بشویم. بازهم نمی‌توانیم اون متانت، صبر، شکیبایی، ذهن آرام و زیبا رو داشته باشیم. هرچند مهربان باشیم و سرشار از احساس. هرچند کنارمان پر از بوی دریا و دیگر شیرینی‌ها و شادی‌های کوچک باشد. 

العان چراغ‌های سبز، زرد و آبیِ خانه وبلاگم رو روشن کردم. بعدش نوبت چراغ دلِ، کلیدش هم وقتی به او فکر می‌کنم اینبار اما بدون فانتری، فقط او است که واقعی‌ست، بی‌نهایت زیباست، چشم‌هاش رو می‌بنده و بغل دستم راه می‌افته هیچ نمی‌گه و قدم‌هاش چنان استواره که انگار چهل‌وشش‌تا چشم‌باز داره. 

*فکر کنم دیگر سخت است نوشته‌ای احساسی رو بدون ذکر خودآگاه و ناخودآگاه‌ش به‌آخر ببرم. 

                        ~«الله‌کریم»~