یه مطلب است طولانیه، نه اینکه خیلی طولانی باشه، اما خب یه خرده برای خواننده مطلب وبلاگی ممکن است طولانی باشد. 

البته من براش یه‌خرده زحمت کشیدم، دراصل برای یه مسئله‌‌ای دیگه می‌خواستم بنویسم‌ش اما بعلت کم‌حوصلگی، نداشتن ذوق کافی و این مسایل نصفه‌راه سعی کردم تمام‌ش کنم. العان می‌گم چرا در وبلاگ انتشارش ندم، خیلی هم خوب. 

در‌کل ماجرا از این قراره که «دیالوگ‌های دونفره» مثل مطلب سیب و چاقو که پیش‌تر نوشتم رو خودم دوست دارم بیشتر بنویسم. بیشتر یه علاقه شخصی است تا مثلا یه چیز دیگه.  العان من یه دیالوگ دیگه دارم که ممکن است برای برخی خوش‌آیند نباشه همین است که تردید داشتم که واقعا نشرش بدم یا نه؟ خب نتیجه گرفتم انتشارش بدم. اگه دیدم کسی مثلا ناراحت شد  «کدگذاری» می‌کنم خاصتا برای دوستان. اما اینطور نمیشه. 

این دیالوگ یا همان گفتگویی است بین دو دوست مرد و زن که یکی‌شان متاهل است، از این حیث گفتگوی این دونفر همیشه متاثر از یک رنج عمیق است؛ چرا که به‌علت سختی شرایط جامعه، فرار از شرایط موجود انگار یک مسئله عمیق است که آیا ضدارزش محسوب می‌شود؟ آیا ارزش را باتوجه به‌شرایط می‌توان تغییر داد. این کشمکش درونی است درباره‌شان صحبت نمی‌شود، اما زمینه نامحسوس مکالمه است! 

سر آخر شما با خود فکر کنین که اخلاقیات در چنین شرایطی چه می‌گویند؟! 

متن گفتگو ساده است. هیچ‌کس قهرمان نیست، تمامی شرایط درنظر گرفته شده‌اند. 

گفتگو برای کسانی که در روستاهای مرکز و یا جنوب منطقه بلوچستان زندگی کرده باشند بیشتر قابل لمس خواهد بود. 

*مهم‌تر اینکه توجه بشود؛ گفتگو توسط بنده خلق شده و بنده هیچ‌گونه سواد تخصصی اجتماعی، جامعه‌شناسی و ادبی ندارم، تمامی نواقص باید با توجه به این اصل درنظر گرفته شوند. 
مجموعه دیالوگ‌های در دفترچه یادداشت‌م را بازبینی و در آینده سعی می‌کنم کم‌کم انتشار بدم.