«تو بانوی غمهای عمیقی با چشمانت میشود عزاداری کرد. »
فقط یهچیزی بود که دوست داشتی یه شبنشینی اون یه گوشهاش باشه، چاییاش رو که میخوری بگی "این چای سیلانیها واقعا طعم خوبی دارن، خیلیها رو دیدم اصلا از خوردنشون دست نمیکشن، البته اگه کسی خوب بلد باشه که... ".
اونجا یهجور حس خوب داری. انگار وجودش منبع یک انرژی خالص است که انسان رو در لحظه سرحال میکنه، یک نوع عاطفه و احساس جالب رو در آدم تزریق میکنه.
آدم فقط خوشحاله، سرحاله، باقی دنیا رو در اون لحظه فراموش میکنه.
اما؛
باوجودی که میدونی همه احساسات قشنگت بخاطر اونه. اما باخودت فکر میکنی که درکل بخاطر یک مسئله دیگه است که مدام اونجایی. این دروغ رو خیلیها بخاطر یک غرور نابجا بهخود میگویند که مطمئنن بخاطر نداشتن اعتماد بنفس زیاد است.
فارغ از همه چیز و همه حرف و حدیثها؛ چقدر اون دخترها جالباند، فرشتهان انگار این انسانها. ساده هستند، در کل خودرا نمیگیرند.
واقعا میدونن که وجودشون سرشار از جاذبه است، چون از بازخورد حالات کلی دور و برشان متوجه قضایا هستند.
نه اهل افاده هستند، نه اهل حاشیهای خاص دیگه، چرا که فهمیدن صرفِ وجودشون، لبخندشون، اون کرکهای طلایی صورتشون زیر نورخورشید خیلیها رو میکَشه به یک نقطه که اونه. دیگه نیازی نمیبینه کار خاص دیگه بکنه.
من چون جای اونا نبودم نمیتونم احساسشون رو وقتی که در لحظهایی که؛ یه پسره وقتی میبیندشان سرخ میشه، موقع انجام کاری دست و پاش رو گم میکنه، یا سعی میکنه یهچیزی رو به رخ بکشه و... بفهمم. اینکه اونجا چه احساسی دارن. اما تا حد زیادی میدونم که قلبشون بزرگه و به همه احترام میزارن.