- سلام.
+ سلام!
-عذر میخوام. فکر کنم صندلیِ راحتی باید باشه، خانم .
+ میتونین بشینین.
- ممنون از شما.
+ ...
- خب بنده باید چیزی رو عنوان کنم.
+ ما همدیگر رو میشناسیم ...؟ اتفاقی افتاده؟!
- البته که بله! اتفاق رو میگم! میدونی.. مطمئن باش یک روز همه به الزام شما رو میشناسن.. بله..
+...؟!
- ببخشین شما دارین آیندهم رو خراب میکنین.
+...!
- بله شما دارین زحماتم رو واقعا بهباد میدین.
+ فکر کنم اشتباهی صورت گرفته. یا شما قصدی دارین!
- هیچی متوجه نمیشین؟! مگه میشه! خب واضحه که آخه! فکر کنم متوجهین.
+...
-باید شرحاش بدم، باید مسئله موجود رو بگم.
+ فکر کنم موضوع رو روشنتر میکنه!
-خب واقعیتش بنده فردا یه نوع امتحان دارم، یا مثلا جایی باید یک بازخورد ارایه بدهم. خیلی هم مهم است. اما از دوساعت پیش که شمارو همینطور میبینم، واقعا تمرکزم که هیچ، حتا تفکرم تا اون تهِ تهش بههم ریخته.
-میدونی.. واقعیتش.. آخه مگه میشه یه انسان تا این اندازه "ویژه" باشه. نمیدونم متوجه شدین وقتیکه "میخندی" طرف مقابل هرکسی باشه قلبش میخواد ازجا کنده بشه از شور و زیبایی یک "زن". وقتی نگاه میکنی. وقتی همینطور داری فکر میکنی و عین خیالت نیست، اما کل محوطه تمام خیالش به توِه. تازهش مهربون هم هستی، ساده هم هستی. تو هرچی داری حتا یک دونه از اون کرکهای طلایی صورتت، ویژهس.
-.. این ظلمه به بقیه! به همجنس و غیر همجنس. به همه. بله. تبعیض خدا.
-حتا تموم اینا به حدی است که خودت میدونی نه تعارف میکنم، نه اغراق! بهخاطر همین چیزی نمیگی.. هرکسی بجای جواب سلامت باید بگه «وای، این یک خوابه. چه خانم زیبایی».
-ببخشین خانم، شاید نمیباید تموم اینارو میگفتم. اما شما در همه جا، در جاهایی حتا بیاینکه حتا حرف بزنین، متوجه باشین، تعیین سرنوشت میکنین. انسان نمیتونه نسبت به شما بیتفاوت باشه.
-اوه... فکر کنم این ساعت حرکت منه، میخوام برم. اما میدونم هیچ نتیجهای از هدفم نخواهم گرفت. چیزی یادم نمیاد. هه هه هه.. عجب سرنوشتی.
- جالبه .. فقط این بود که در لحظهای خاص، درجایی خاص، در کنار زنی خاص باشم، کاملا اتفاقی. همه اینا باید عادی میبود، درواقع بود، تو خاصشون کردی. هه هه هه.. کی باور میکنه که صرفا بخاطر این باشه. کسی باورش نمیشه. فکر کنم قضیهی سیبها و چاقوهای یوسف رو جبران میکنه، فکر کنم دیگه برابر شدیم.. هه هه.. مواظب بقیه باشین خانم. خداحافظ خانم.