کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

شب خاکستری!

حوالی نصف شب بعد از مدت‌ها مزامیلِ جن بر من ظاهر میشود و میگوید که طرفای ما هوا طوفانی است، باد و بارونه، گفتم بیام پیشت اینجا هوا بهتره. میگم قربونت بهونه نیار، میدونم مسئله‌ای هست که اومدی! تو سالهای زندگی‌ات رو غالبا سیبری گزروندی، حالا آب و هوای کوه‌های هندوکش برات مثل بهشت میمونه! میخنده و میگه باشه باشه، بهت میگم، ولی حرفه‌ای برخورد میکنیم، الان قاعدتا باید حالت خوب باشه، از سحر و جادو هم خبری نیست، بدستش بیار! خودت، قضیه رو حل کن.

بهش میگم ناراحت نیستم، چیزی برای ناراحت شدن نبود! ولی خب نمیخوام ذهنیت‌هام دست‌خور هیچ گونه تغییری بشن! 

می‌گوید فکر نمیکنی سخت میگیری، انسان‌ها رو نرمال‌تر ببین. عاقل و منطقی باش پسر خوب، بهش سخت نگیر! فقط میگم منطقی‌تر فکر کن. بابا من که جن هستم هم میترسم باهات گاها حرف بزنم.

بهش می‌گوییم؛ مزامیل تو هم اگه بری و نمونی و از دستت بدم برام سخت نیست، ولی اون فرق میکنه مسئله‌اش، مکمل‌ترین انسان در ذهن من مطمئن هستم همونطور که من فکر میکنم است، اون تا حد زیادی کامل است. ما باهم بدترین شوخی‌ها رو میکنیم، دعواها رو شاید خواهیم کرد، شاید خیلی کارها رو کردیم، خیلی از نقص‌ها رو داشتیم و داریم و خواهیم داشت! ولی مسائل ریزی هستن که پایه‌ای هستن، مسائل برگرفته از شخصیت و عواطف و اساس‌ها، اینا داشته‌های ما هستن، من اگه بهشون توجه نکنم تبدیل به یک شخص عادی میشه، اگه نگم اون گوشه ذهنم می‌مانند!

مزامیل جان وقتی تو من رو خالصانه صدا بکنی، تو در وجودت میدونی که خالصانه است، اینجا باقی مسائل میروند توی حاشیه من اول جواب تورو میدم و بعد میگویم بنا به شرایط فلان مسئله است. من اون صدات رو می‌شنوم، دوست دارم بشنوم، این دارایی است، باقی مانده است، اینها، این چیزا اساس هستن، تو میدانی، تو و من نمیخوایم از دست برن. حداقل تا جایی که من میدونم و شاکله و معیارهای من میگن من و تو هردوتا نمیخوایم، چون من تورو نسبت به بقیه اینطوری می‌شناسم. من اون رو بر اساس شخصیت فهمیده و جنتلمن‌ش می‌شناسم، اهمیت دادن به عواطف‌ش می‌شناسم، پرنسیپ‌ش رو قبول دارم، اون درجه‌اش در حد پری‌ها، فرشته‌ها و ملکه‌هاست، سرشار از ستاره‌هاست. نمیخوام اینا از دست برن، قسمتی از وجودم رو با اینا گره زدم، شعر میاره، نوشتن میاره! همینطوری هم است.

میدونم گاها سخت‌گیری است، اما من نسبت به عواطف سخت‌گیر نیستم، فقط تفاوت قائل میشم، باقی چیزا حاشیه هستن، اصل بر شعور دوست داشتن است، ذهنیت اهمیت دادن به کَنه دوست داشتن، اصلِ بنیادی دوست داشتن!  چون باقی مسائل دست طبیعت هستن پایه‌ی نیستن، موها میتونن کم پشت و سفید بشن، صورت میتونه لک بیفته، جسم ممکنه چربی بگیره و پوستش نرم بشه اصلا جسم معیار نیست! جسم زیبا هر روز با یه چی دیگه میتونه زیبایی متفاوت‌تری داشته باشه، یعنی وقتی عاشقی آماده دوست داشتن هرچیزی‌اش هستی، روح‌ش رو می پرستی، عطرش رو دوست داری.

اما عاطفه‌ها، اخلاق دوست داشتن، اخلاق توجه به احساس‌ها بنیادی هستن، اینا تفاوت‌ش با بقیه هستن، اینا هستن که درجه الهه‌ی بهش میدهند. اینا هستن که اون رو عذرا، آیمی، ارغوان میکنن، اینا هستن که روزانه هزاربار میخوام اسم بی همتاش تکرار کنم! اینا مزامیل جان، اینا گنج ما هستن، روی اینا قمار نمیشه کرد. 

۰ نظر
Ejaz

کُبل بُروانیں شررنگ

شمے تھا کسی اَست کہ کُبل بُروانیں مردمی سرا گنوک بیتءَ؟ کسی کہ یَکّی کُبلیں بُروانانی میانءَ آیی دل اَڈئِتءَ ءُ چوں زندگیں ماھیگءَ درھِگیں؟

اَگاں ھَو، گڈا شما ھچبَر پیسریگیں مردم نہ بئیت! 

اَگاں اِنّاں، گڈا شما انگت مِھرءِ اَجگیں تام پہ خماریں چمے آء پیمءَ کہ بایدیں نہ چَشتءَ!

 

 

۰ نظر
Ejaz

خواب‌ها در یک رویا

چراغ‌جادو غول‌ش سرفه کرد و گفت: جان؟ 

چشام رو بستم و گفتم؛ ببین قربونت، ببین من اصلا زیاد چیزی از کسی از لحاظ عاطفی و این مسایل زیاد نمی‌خوام، ولی اگه بخوام بشکلی است که میخوام جاذبه زمین، ملکول‌های زمان متحول بشه، مثلا همین تو آقای غول، تو میتونی زمان رو ببری عقب؟ میتونی بری زمانی که من خدمت سربازی بودم؟

غول شروع کرد بازی کردن با انگشتر آبی دستش و گفت خب ببین تبصره داره، باید بررسی بشه، همچین چیزای رو قبل برآورده کردنش باید بریم با دیوها و پریان و غول‌های پیر پنج‌هزارساله‌ در کوه‌ِقاف جلسه برگزار کنیم، آخه سخته زمان رو عقب ببریم! یعنی خب.. 

حرفش رو قطع کردم و گفتم نمیخواد.

بعدش غول گفت خب مگه مجبوری! مثلا یه چی دیگه بخواه، آقا شما BMW بخواه! اصلا یه ویلا توی ساحل شهر میامی الان میزنم به اسمت.

بعدش غول یهو اخلاقش عوض شد و گفت: اصلا آقا شما بخواه، من چشمم تورو گرفته، پسر خوبی هستی، ببین کمتر کسی اینطور به ایده‌های عاطفی‌اش وفادار می‌مونه. جانم! بگو قربونت! چی میخوایی؟ من اصلا بیخیال تبصره‌ها و قوانین بزرگان و دیوهای کوه‌ِقاف شدم!

 

یهو همه چی تغییر کرد. انگار غول ذهنم رو خونده بود، من رو برده بود چندسال پیش، آرزوهایم رو برآورده کرده بود! دوباره برگردونده بود به حال حاضر! انگار چاق‌تر شده بودم، صورتم گل انداخته بود، بدنم انگار هیچ وقت داروی مسکن و آرام‌بخشی رنگش رو بخود ندیده بود.

اثری از غول نبود، داخل یه اتاق بودم، تزیین شده بود، بوی خوب و قشنگی می‌داد، دیوار پر از قاب عکس‌های بزرگان بود. چخوف، ژان‌ پل سارتر، ژان ژاک روسو، ونگوگ، داوینچی و... شاهکار الکساندر پوشکین رو نیز با خطی قشنگ زده بودن به دیوار..

بعدش وقتی من مبهوت دیدن این همه جزئیات زیبا شده بودم، وارد شد! همان چشمان بزرگ و عمیق، صورت گندم‌گون، لب‌هایی که انگار با دست کار هزار هنرمند هستن و لبخندی که همه‌چیز بود. انگار اصلا خبر نداشت، باید هم خبر نداشته باشه، غول چراغ چادو کارش رو به نحو احسن انجام داده بود! نشست، شروع کردم به نگاه کردنش، دست کشیدن به صورتش، ابروهاش رو لمس کردن، دستم رو کردم داخل موهاش! اصلا تعجب نکرد، بشکلی که انگار کار روزانه‌ام است.

موهاش رو شروع کردم به بافتن، زلف‌های آویزون کنار گوشش رو با مُهْرِگ بنفش و سفید تزیین کردم، خط چشاش رو درست کردم، بهترین لباس رو براش انتخاب کردم که بپوشه، بعدش کمد شیشه‌ای رو باز کردم و پر بود از سنجاق‌های سینه، یه سفید بلوری انتخاب کردم، کنارش یه سفید شیری بود با خط‌های نامنظم قرمز اون رو هم برداشتم، سنجاق کردم به سینه‌اش، عطر زوزو قدیمی فرانسوی رو از کمد کشیدم بیرون، بوی عطر گل یاس میداد، به دستم زدم و به صورتش مالیدم، به جیگش عطر پاشیدم و پاشدیم رفتیم بیرون. 

 

میخواستم غیرطبیعی بودن حالت و نگاهم رو توضیح بدم براش، نذاشت! انگار میخواست بکر بودن مسئله رو حفظ کنه! گفتم کجا بریم، گفت هرجایی که دوست داری، اما پیاده‌روی کنیم، وسیله نقلیه رو بیخیال شو، فقط قدم بزنیم، بگردیم، تا قیام روز قیامت هم شده بگردیم! 

 

سالها گذشت و یک روز صبح از خواب بلند شدم، غول بود، گفت محاکمه شده و قبول کرده سالها زندان باشه و بذارن تو حالت خوب باشه، اما قاضی اصرار داشته بخاطر جابجایی زمان مسئله اساسا مشکل دار است و اجازه‌اش از بالاتر صادر نشده، اما خیلی‌ها در جلسه گفتن بیا و این بار استثناء قایل شو و بذار چندسالی همینطور بمونن، بعدش وقتی زندان غول تموم شد و برگرده مسئله رو برگردونه!

خواستم خواهش و تمنا کنم، گریه و زاری کنم که غول گفت متاسفم و نذاشت چیزی بگم و یهو دیدم کسی نیست، اصلا اتاقی وجود نداره، ساختمان نیمه کاره است، من سنم به زمان حال برگشته و مثل حال حاضر شکسته‌ام! بعدش توی ذهنم یه حالت مکالمه دوطرفه برقرار شد، صدای غول بود، عذرخواهی نکرد، لحنش طوری بود که انگار بهم میگه باید همیشه خودت برای خودت حرکتی انجام بدی؛ ولی گفت حداقل استثنائا میذارم خاطرات این مسئله برات بمونه! 

 

این‌ها شبیه به خواب دیوانگان میماند، هست. ولی نه خودت باور میکنی و نه کسی دیگه! 

۱ نظر
Ejaz

دل‌تنگی‌هایی زیر و کنار یک درخت با برگ‌های قرمز.

من خواب دیدم که خط جشمات کمی پررنگ‌تر بودن، اعتراض کردم! دادستانی اومد، قاضی اومد و دادرسی شروع شد، اعتراض من وارد شد، به من حق دادن، برای همه گیردادن‌هایم به من حق دادن، قاضی حکم صادر کرد، من برنده شدم. از خواب بیدار شدم. 

بعدش وارد دنیای واقعی شدم؛ 

بعدش من یک عکس کنار جاده‌ای دیدم، از تو، دلم گرفت، بی منطق و عقل و هوش دلم گرفت، خنده‌دار است، یعنی که من نبودم، بی من بود! حتا شعرهایی که نوشته بودی باز دلم گرفت، شعر نوشتی و من کجا بودم؟ چنین زیبایی از ذهن تو گذشت، لب تو آهسته خواندش و انگشتان تو نوشتنش، من نبودم! فکر کن جمع ذهن تو، قلب تو، لبای غنچه قشنگ تو، انگشت تو، احساس تو اونم در کنار شعر با تلفیق ضربان قلبت؛ وای خدایا این همه زیبایی ناب یکجا بودن و من نبودم که نگاهشان کنم، زل بزنم‌شان! تلفیق این همه زیبایی مثل چی بودن بنظر شما؟ حالا یه مثال میزنم؛ بعضی اتفاقات در کهکشان و منظومه شمسی هستن که فقط در طول عمری که ما انسان‌ها داریم یه بار شکل میگیرن، یعنی چندتا ستاره کنار هم قرار میگیرن.

یا در همین زمین حتا، فکر کن در کوهستانی یک آهوی مخصوص با بچه‌اش بره یه دره‌ای و همزمان نوزاد یه جانور خیلی کمیاب نیز اونجا باشد و یه پرنده خاص نیز همین لحظه بیاد روی تخم‌هایش بخوابد، همزمان برف یه طرف کوهستان شروع به بارش کند، یه طرف هوا گرم تر باشد و بارون کمی بزند و بعدش رنگین کمان شکل بگیرد! خلاصه اتفاقاتی بیفتد که نادر، خاص و قیمتی هستن،  زیبان! فکر کن تو دوربین قدرتمند دستت باشد و یه آتشفشان وسط اقیانوس یهو فوران کند، و یه وال بزرگ سفید همین لحظه بغل کشتی کروز تو بپرد از آب بیرون! بنظرم من تلفیق و ترکیب قلب، چشمای پرسش‌گر، شوریدن شعر در ذهنت، لبای تو که آهسته تکون میخورن، انگشتای زیبات که یادداشت میکنن و جمع این جزئیات لحظه‌ی تو هم جز پیشامدهای نادر طبیعت در کیهان هستند و از همه ی همه ی اتفاقات دیگه کیهان و جهان زیباتر. پس من دلگیرم که من نبودم! من قلم به دستم، ثبتش میکنم. من باید باشم، وقتی لبخند میزنی من باید باشم. من اصلا نسبت به تو خودم رو محق میدونم. 

۰ نظر
Ejaz

مضحک نبود، اونایی که از دور می بینن درکی از حست ندارن، تو واسه خودت زندگی کن.

شیلنگ آب دستمه، بالای پشت بوم هستم، به فرش تازه سیمانیِ پشت بوم آب میدم، دریا بشکل خیلی بیرحمانه‌ای آبی‌ست، زیباست، اصلا به این همه آب زیر آسمون بجز آبی چی میاد؟ دریا با اون دریا بودنش صرفا بهش آبی میاد، فکر کن دخترای هستن بغایت زیبا که همه رنگ‌ها بهشون میاد! یعنی فراتر از دریا، یعنی نگاه کردن بهشون دوپامین خالص است، اعتیادشون فراتر از کتامین است. 

حالا مسئله ماجرا اینجاست، من الکل توی رگ‌هایم جریان دارد، همه جا گرمی ویژه‌ای احساس میکنم، همه چی رنگارنگ است، "سعید پور سعید" میخواند، یکی ازون آهنگ‌های قدیمی‌اش رو.. "هرچند که نام من ز لبت محو گشت و مرد، یاد مرا چگونه فراموش میکنی!".

درخت‌های داخل حیاط همسایه‌ها، صدای پریدن و نشستن کبوترا، چندتا مرغ خانگی که رو دیوار انگار دنبال چیزی میگردن، گربه‌ای بی‌خیال یه گوشه کِز کرده و انگار غم عالم توی اون چشای تیله‌ایش انبار شده! آهنگ تا مغز استخوانم نفوذ میکند، الکل بیشتر بدنم رو میگیرد، روحم رو مثل بچه کوچیکا یه گوشه انگار نشانده و دارد روی سرش دست میکشد! 

من شیلنگ رو به سمت آسمون گرفتم، انگشت رو گذاشتم روش، و فشار، آب رو با سرعت خارج میکند اما آب به یک خط باریک تبدیل می‌شود و به شکل قطرات بسیار ریز به سمتم برمیگردد، خنکای بی اندازه لذت بخشی به سر و صورتم میخورد!

کم کم میگذرد و الکل اثرش فروکش میکند، آهنگ سعید پورسعید به انتها رسیده و یه آهنگ معمولی دیگه پلی شده است، یهو میشم معمولی، حس و حالم نیز تغییر میکند! اما بعدش یه گوشه میشینم و به حرکاتی که انجام دادم دقت میکنم، فرض میگیرم یه شخص دیگه هستم که دارم خودم رو بالا پشت بوم می بینم! همه چی واقعا ازین فاصله، درین حالت معمولی، معمولی است، اصلا مضحک است.

ولی اون لحظه، اون مستی و حالش حتا اگه پونزده دقیقه هم بود، پونزده دقیقه بود! مثل آغوش گرفتن یه نفر در حتا پنج دقیقه! حالا باید بیاییم و بشینیم سرجمع جمع ببندیم این دقایق رو، این آغوش گرفتن‌ها، این نفس کشیدن‌ها زیر گردن، این انداختن زلف‌های او به پشت گوشش؟ چندتا ازینا دارین؟ زندگی همیناست. 

۰ نظر
Ejaz

شب‌های سیاره شماره بیست و هفت!

حالا همین ماها هم صبح میریم دنبال همون تکه نون، همه میرن، واقعیت است و باید از دهن شیر دَرش آورد و جوید! اما دوباره شب میشه و من و تو و ما و یک شب سرد بلند.

ولی خب طبیعت به ما یه چیز خاص بخشیده، یک هدیه‌ی گَز و تلخ مثل شراب که گیرایی و مستی داره و خماری! طبیعت به ما طبع نازک بخشیده، این است که مارو متفاوت‌ میکنه! حالا حیوانات هم میخورن، تولید مثل میکنن و دفع میکنن، ماهم میکنیم، اما ما به اصطلاح روح داریم که غذای خودش رو میخواد، شعر میخواد، توجه میخواد و نقاشی کردن میخواد.

 

همین دلتنگی از فرط عشق، همین احساس تلخ و گزنده، همین گریه‌های شبانه، همین آه‌های مداوم! اینا متفاوت‌ترین بخش زندگی ما با حیوانات هستن، هرچند تلخ، هرچند گاهی چنان زبانه‌ میکشن و خنجر میزنن که آرزو میکنیم که کاش حیوان بودیم! اما نه، وجودمون میدونه که انسانیم و چون انسانیم باید اینا رو داشته باشیم! شعر کارکردش همینه، برای همین بخش است.

یک فیلسوف یونانی بود، اسمش پارمنید بود، شش صد سال پیش از میلاد مسیح گفته بود که

هستی به دو قطب مثبت و منفی تقسیم میشود، تضادها رو کنار هم قرار داده بود، مثل روشنایی و نور در مقابل تاریکی. سبکی و سنگینی، کلفتی و نازکی!

خلاصه حالا منظورش هرچی بود اما من میدانم که غم و شادی توی یه دسته‌ان! ما انسان‌ها هستی‌مون اصلا تقسیم شده به همین دسته‌ها! ما همه اینا بودن که شروع کردیم به شعر گفتن و شعر شنیدن! اینکه متن‌های بلند بنویسیم و متن‌های بلند برای‌مان بنویسند.

تکرر نابودمون میکنه، بی‌معنایی میاره، بی‌هدفی میاره، روح‌مون رو میکشه! 

 

یادمه یه زن به سعید هلیچی مترجم عرب زبان گفته بود که هر زن توی زندگی‌اش به یک نزارقبانی احتیاج داره! 

۰ نظر
Ejaz

سیاره شماره بیست و هفت

ارزش گذاری در دوستی، عشق و رفاقت.

من ذهنی کمی مغشوش دارم، با خیلیا هستم ولی نمیتونم خاصتا با یک شخص خاصی باشم، بدلیل معیارهای عجیب و فانتزی‌ام. فکر کنم با این اخلاقم تا همیشه برای یک قسمت‌م هیچ رفیقی پیدا نشه و در تنهایی و سکوت بگذرونم، هرچند باقی‌ قسمت‌هایم شلوغ باشد.

اما من اگه بکر بمانم، دست نخورده بمانم، بنظر من ارزشش رو دارد، حداقل برای من. من ارزش گذاری و خوب و بدی تعیین نمی‌کنم، برای کسی نسخه خاص نمی‌پیچم، اما با معیارهام دفن خواهم شد و بازهم ناراحت نیستم، فکر کنم ارزشش رو خواهد داشت.

حالا چون ارزش گذاری نمیکنم، وقتی عنوان کنم که کسی رو نمیتونم دقیقا بیابم که بتواند باهم در یک سرزمین زندگی کنیم خب طبیعا معنی‌اش این نیست که باقی خوب نیستن و من خوبم، یا باقی عام هستن و من خاص. نه! توبه، خاکم به دهن.

یادمه یه وقت کسی در باب چنین موضوعی بهم گفته بود که چرا چنین ساده برسر جزئیات رنجیدی؟
اما آیا برای من جزئیات بود؟
گفتم که نه، اتفاقا اصل‌های من همینا هستن که شما جزئیات فرض میکنین، این ظرافت خیال، این دوست داشتن ریز ریز، این افسانه‌نوشتن برای یک جفت ابرو که کمانش بیشتره! اینا ، این جزئیات، اینا شاهکارهای خلقت هستن، فلسفه‌ی تمام و کمالِ زیبایی و هستی! اینا تمام هستی من هستن، اینا زندگی من هستن.
بقیه کارا رو که همه بلدن! خونه ساختن و ماشین گرفتن مگه سخته؟ اما دیدن جزئیات کسی که دوست داری مطمئن باش کار هرکسی نیست. آقا بزار ریا بشه، بزار بگن شووآف میکنه، اما جزئیات دیدن و ظرافت در خیال داشتن برای حتا یک تار موی پریشان کار چندنفره؟
بیا دستت رو میگیرم و می برم هزارتا میلیاردر و خوشتیپ با سیکس پَک برات پیدا میکنم. اما تو فقط چندتا نزارقبانی نشونم بده! چندتا ابتهاج نشونم بده، چندتا شاملو! که ارغوان‌ها و آیداها رو در آینه‌ها دیده‌اند!
بزار بگن خیال میکنه، بذار بگن مزخرف می بافه و چیزی که شکم رو سیر میکنه نونه! اما من میگم شعره! نون که خودت هم میتونی دربیاری، مگه تو محتاج نون میمونی؟ نون رو که بابات هم بهت میده قربونت!
کیه که عاشق جزئیات‌ت است؟ کیه که اینقدر شیفته‌ات شده که لحن صدا و تک تک کلماتت رو حلاجی میکنه؟ کیه که ده سال هر روز وقتی از هر کوچه، خیابون و شخص و اسب و بز و تیربرق که یک هزارم به تو ربط داشته باشه، یادگاری میسازه!

ولی خب، دنیای ما متفاوته! مارو اینجوری ساختن دیگه، آب و گل‌مون اینطوری است. چکار میشه کرد!
من از لحنت میرنجم، از طرز نگاهت میرنجم، از تُنِ صدات میرنجم، از شیوه راه رفتنت میرنجم، از اینکه رُژِ لبت کمی پررنگ‌تر باشه میرنجم، ازینکه امروز آبی نپوشیدی میرنجم!
من اینم! اینطوری‌ام! دقیقم به جزئیاتت و دست خودم نیست.

ولی وقتی تو مثل من نیستی رنج‌هایم رو بر دوش میذارم و میرم توی یک باغچه میکارم و هر عصر بهشان آب میدم و تو رو تبدیل به اونا میکنم، بلدم این کار رو، آدم مستعدی هستم. حتا میتونم گل‌ها رو بردارم و سنجاق سینه‌ی یک سیاه موی دیگه کنم و اسم تورو روش بذارم، ابروهاش رو مثل تو نقاشی کنم و تبدیل به تواش میکنم! یک تو فیک میسازم از یک شخص دیگه، حتا از یک مجسمه، یک گربه، اینقد "تو" صداش میکنم که میشه تو. حتا بویت رو هم می‌فهمم و عطرش رو درست میکنم و هرروز بهش میزنم! 
هیچ کس مثل ما "غرق در جزئيات‌ها" و دارندگان "مثنوی رنج از سلول‌های تو" خطرناک نیست.
تو نمیتونی انتظار امثال مارو فراهم کنی، چون وقتی مسئله شعر ساختن و نثر نوشتن از تو باشد میشویم متعصب عالم و تمام منطق‌مان رو میگذاریم پای یک شاخه رُز هلندی!

۰ نظر
Ejaz

برروی بالِ سمت چپِ یک فلامینگو، یک شاعرِ چپ‌گرا خواب مُردن می‌بیند.

فصلِ زمستان است، در سمتِ چپِ پارکِ دانشگاه مسکو "کلینت ایستوود" روبروی من نشسته و دارد یکی از شاهکارهای الکساندر پوشکین رو می‌خواند، این شعر پوشکین را :

" زندگی
تو از چه رو به من اعطا شدی
ارمغان اتفاق
ای هدیه‌ی عبثْ
زندگی !

و از چه رو به سِرِّ تقدیر
محکومی به زنجیر مرگ
کیست که از روی عداوت
مرا از نیستی خوانده
روحم را لبریز شور و
عقلم را سرشار تردید ساخته
ولی در فرارویم
دِریغ از هدفی

به قلب
خلأ
و در سر
جز یاوه‌ای‌ام نیست
و این جنجالِ مدام زندگی
و سیل غصه و اندوهش
چه عذابم می‌دهد."

یک سرباز چریکِ چپ‌گرای افراطی مستقر در "رشته‌کوه‌های آند" کشور پِرو، بغل صندلی من با یک تفنگ بِرنو قدیمی نشسته، رو تفنگش یک نیزه روسی بسته است.

و من در حال نوشیدن یک ودکای اصیل روسی هستم، هر سه‌تای مان سیگار کوبایی دود میکنیم! 

چریک مارکسیست پِروی دارد فکر می‌کند آیا ایستوود آمریکای می‌تواند چپ باشد یا راست؟ و مطمئنم که میداند من یک چپ هستم، او از نگاه من به حتا گلِ زرد رنگ کاشته شده در سمت چپ پارک می‌تواند حدس بزند!

شعر پوشکین به نصفه‌ها رسیده است، مسکو یک زمستان وحشتناک دارد، واقعیتش مسکو همیشه زمستان‌هایش وحشتناک هستند. هنوز یکی از تانک‌هایی که زمان ارتشِ افسانه‌ای سرخ شخصا "رفیقْ استالین" سوارش شده بود گوشه‌ی پارک به عنوان چیزی شبیه به یک اثر مقدس با پرچم داس و چکُش پارک است. بازم آیا ما چپ‌های مارکسیست، ما رفیق‌های همیشه عبوس چیزی و عنوانی به نام "مقدس" برای‌مان معنی دارد! نه! به آن صورت نه، ماهیت قدسیت برای مان مضحکه است، صرفا واژه است در جایگاه ارزش، مثل واژه "شهید"، برای رفیق‌ها و "comrade" های کشته شده‌مان در سراسر جهان.

میخواهم افکارم رو با کامرید پِروی شرح بدهم، اما اون هیچ احساسی رو صورتش نیست. انگار هیچ وقت عاشق یک جفت چشم بزرگ نشده است.

شعر پوشکین به آخر خود نزدیک شده است، ایستوود این‌ها رو دارد زمزمه میکند "و این جنجال مدام زندگی"... سیگارهایمان نیز دارد به انتها نزدیک می‌شود.

سرباز چریک پِروی گلنگدنِ اسلحه خود را می‌کشد، به طرحِ نقاشی شده "فوئرباخ" با سرمه‌ی خطِ چشم بر روی گردن من نشانه می‌رود.

 

روی برفِ سفید پارک محوطه دانشگاه مایع غلیظِ خونی بسیار سرخ همانند پرچم پرافتخار ارتشِ سرخ کم‌کم و با حوصله راهِ خود را باز میکند. کبوتری مچاله‌شده از سرما در گوشه‌ایی جا خورده از صدایی مهیب، بی‌حوصلگی‌اش را با پخش شدن بوی باروت بیشتر نشان میدهد.

 

شعر پوشکین به انتها رسید است. 

۰ نظر
Ejaz

دریای سیاه

این زندگی کَنه از وجودمون چی میخواد؟

این ذلتِ بودنْ هدیه‌ی ناصواب کیست؟

این سرمای بی پیر،

این خورشید بی فروق،

این دریای سیاه،

این رنج های پررنگ،

این همه گریه برای چیست؟

 

 

۰ نظر
Ejaz

عاطفه‌‌ی یک ستاره دنباله دار!

نمیدونم چرا از بقیه روزمریات زیاد اینجا نمیتونم بنویسم و بیشتر باید اتفاق‌های عاطفی ام رو بنویسم! اینقد میدونم که در همین حال و احوال بودم که اومدم اینجا! کلی وبلاگ تجربه کردم، از وردپرس بگیر تا بلاگفا، اما اینجا انگار خودبخود احساس‌های عاطفی به مثابه اعتراف تخلیه میشن.

خب واقعیتش می خواستم از یک اتفاق اخیر بنویسم که خوابم میاد و حسش نیست، احتمالا بد درمیاد :/ ولی برای ثبت شدن در دفترخاطرات عمومی‌ام مینویسمش! وقتی احساس خوب باشد. 

۰ نظر
Ejaz

رفتن های پر رنگ

دوروز پیش خبر ازدواج‌ش رو شنیدم، در لحظه به خاطر خاطره‌های که داشتیم کمی ذهنم متلاطم شد، اما میدانستم که هیچ وقت قرار نبود بعد از من همه‌ش مجرد بمونه! بعد از دو نامزد عوض کردن بلاخره با سومیش ازدواج کرد، شاید خبرش قطعی نبود اما واقعا میدونم ازدواج کرد، روزی هیچ وقت فکر نمیکردم این تنی که در آغوش من است رو در آغوش کسی ببینم. هرچند آشنایی ما عاشقانه نبود، هرچند در طول باهم بودن من تمرین عاشقانه ماندن میکردم اما همش به خودم میگفتم چرا اینطوری شد؟ چرا اینجا و این!؟ گریه و خنده همش باهم بود.

ولی بلاخره تموم شده بود و روزی گفتم ترکش میکنم اما بعدش ترسیدم و گفتم نه، اما دیری نپایید که رفت، موندمون دیگر مثل سابق نبود و رفت، با رفتن ش ناراحت نشده بودم و یادم است برای اولین بار دیدم از شصت کیلو گذشتم، من لاغر همیشه مضطرب از ته ی دل باری بر دوشم برداشته دیدم، اما با وجود تمام این مسایل ما سالها دوست هم بودیم و با عاشقانه‌ها و خاطره‌های بسیار! ولی هرچی بود تموم شده بود، دوسال در سکوت از هم میگذروندیم و الان در سکوت شنیدم که ازدواج کرده، هیچ وقت از کسی و از هیچ آشنای مشترکی نپرسیدم که خوب است؟ مجرد است یا متاهل شده؟ ولی بازهم خاطره هاش بود.

این بار برایش از شماره ی که برای آخرین بار ازش داشتم یک پیام تبریک فرستادم و گفتم از ته ی دل براش آرزوی خوشبختی میکنم، نمیدونم که پیام بهش رسیده یا اصلا اون شماره رو داره یا نه، هیچ وقت رنگ نزده بودم! شاید هم اصلا پیام بهش نرسیده. اما امیدوارم خوشبخت باشد، ولی کاش همینجا مونده بود در شهر و منطقه خودش، ولی رفت، رفت کمی دورتر، میدونم از اینجا و آدم‌هاش هیچ وقت خوبی و خوشی ندیده، تنها خوشی و دل خوشی اش برای سالها من بودم که وقتی از من گذشت میدونستم دیگه واقعا از همه چیز بریده! جالب اینجاست این وبلاگ اعتراف گاه من است و مقابل کشیشی بنام همه نشستم و اعتراف میکنم اما این آدرس وبلاگ رو هرگز بهش ندادم چون از دهها مورد خاطرات عاشقانه چندتایی رو اینجا کاشتم و نمیخواستم بداند و بفهمد! من نیز هرگز از گذشته اش نپرسیدم.

 

خوشبخت  باشی حمی جان، یه روزی اگه عمری بود با زنم که نمیدانم کیست و کجاست به دیدنت در شهرت میآیم و عمیقا بخاطر اینکه تو من رو ترک کردی ازت معذرت میخوام، نه طعنه نمیزنم، چون من هم باعث شدم و هم بهش نقشه دادم که چطور برود و این اعتراف من است اعتراف به نالایق بودنم! من خودم کسانی رو عمدا ترک میکنم که واقعا دوستشان دارم و به بقیه نقشه میدهم. 

متاسفم. 

۰ نظر
Ejaz

شکوفه های بهاری در دی ماه زندگی آدم‌های برفی

شکوفـــه شاید میوه دهد، اما گاهی دیر و گاهی تو سرت تا ته در گرییان خودته و حواست به هیشکی نیست، یهو می بینی همین توی معیوب که چندین نفر دوستت داشتن تنهایی!

 

تقصیر من است، در تمامی رابطه‌های جدی، دوستانه‌ها که هنوز هستن و دوستانه ان.

وقت مشاور تلفنی گرون قیمت گرفتم دعا کنین بشم اون انسان نرمال خوب، بتونم اخلاقم و رفتارم و تحملم رو مثل قلبم تزیین کنم.

شکوفه دعایم کن عزیز جان قشنگم، امیدوارم سر خونه و زندگی خوب و خوش باشی، اما یادت نره من هنوز دوستتم. هرچند ارت گله مندم و با بی خبری رفتم، چون واقعا ارت گله داشتم، میخواستم تا آخر دوستت داشته باشم و فقط با تو باشم، اما...

نشد،امیدوارم شرایط خویی داشته باشی. 

۰ نظر
Ejaz

وفادارترین دوست دنیا؟

سلام شکوفه جان؟ حالت خوبه؟

کسی شبیه من رو دیده بودی؟ ببین چقد سال ازت دور بودم صرفا بخاطر یک تنبیه و یک امتحان که آیا فراموشم میکنی یا فقط ادعا داری؟ یادت است اینستا رو کاملا پاک کردم؟! یادت است همیشه نظرات تورو به نام علی میخوندم و اصلا به رویم نمیآوردم؟

می دیدی روزی، ماهی، چن ماهی یک بار از یک شخص مینوشتم تا عکس العملت رو ببینم! ولی هیچی رو نمیتونستم از وجودت حدس بزنم!

سلام شکوفه! نمیدونم هستی؟ رفتی؟ بعدش سرزدی! نزدی! اصلا رفتی با یک دیگه! اما من هنوز تمام عکس و خاطراتت رو دارم.

سلام شکوفه، وقتی بهار شد بویت تموم زمین رو میگیره! سلام

۳ نظر
Ejaz

تو، من و آینده!

هی تو دستت رو بذار روی قلبت، حتا اگر مثل قبل نباشی، یک چیزی بگو، هرجی که باشد، من میفهم، حتا اگه تورو برده باشن و صاحب شده باشن. من نیز انسانم، میفهمم. لازم نیست وقتی رفته باشی اتفاقی بیفتد، مثل دو آدم عاقل حداقل یک روز میتونیم حرف بزنیم، یک بار من رو بشنو و تمام. همین! این حق و دَیْن بر گردن قشنگ بلوری تو است. 

منِ انسان

(داستان عشق من)

انتظار

دیده شدن

نشستن

بازهم انتظار

گذر عمر سی سالگی
منتظر چی بودن؟  پدر گفت باید با کسی دیگر بری لب دریا و شاعرانه‌هایت را بگی و همه چیز طبیعی میشود

رفتم، دوسال گذشت، هیچ چیز شاعرانه نشد. 

چکار کنم؟  بنظرتون حتا یک بار با من حرف میزند؟ 

آه، مزامیل رفیق شفیق و تنها دوست من میگوید، عشق قدرت عجیبی دارد، هرچند ده سال بگذرد! 

آخر مزامیل جن است، واقعا از پیچیدگی ما انسانها سر در میآورد؟ مزامیل میگوید من جن هستم ولی زن هم هستم، من حس میکنم مزامیل یک جن جوان زیباست که قلبا من رو دوست دارد، اما دویست سال دارد. ازش میپرسم از قلب «چشم قشنگ اقاقی من، پرنده فایزم خبر داری؟ » می گوید نه؟ پس مزامیل تو چطور جنی هستی که نمیتونی از قلبها خبر بیاری؟ 

میدانی مزامیل کی میگوید؟ 

- اینکه زنان اینقدر پیچیده هستند که هیچ کس خبر ندارد در وجودشان چی میگذرد! یا وفادار وفادار می شوند یا بی وفا بی وفا! 

بخاطر همین هیچی نمیگوید و راستش یه روزی همین دوست جن من گفت، علی بهتر است خودت از روال طبیعی و همت خودت کسی رو که دوست داری باهاش روبرو شوی و دنبال جن و سحر و جادو و این چیزا نباشی! اگر دوستت دارد خواهد آمد! 

گفتم سالها گذشته و من با یکی دیگه زجر میکشیدم و چشم قشنگ من کجا بود؟ گفت پس شاید دوستت ندارد!

اما من احساسم دروغ نمی گوید او مجبور بوده یا نتونسته! 

-مزامیل اما میگوید کسی که قلبا دوستدار کسی است هیچ چیز جلویش را نمیگیرد؟ 

پس من چکار کنم؟ 

بهش پیام بدم؟ 

دادم و میدانم که چیزی نمیگوید، اما چون برای من همه کس است صبر میکنم. 

 

-قطعه ای از کتاب، چشمهای یک عشق ابدی و دوست جن من مزامیل - نوشته هیچکس آلفرد ارغوان، چاپ ششم. یک چاپ یک سال. در انتشارات و فروشگاههای سراسر قلبهای دنیا. ​​

 

۱ نظر
Ejaz

یک شهر،یک ما و یک رویا که به تنهایی ترانه‌‌اش میخوانم.

همیشه صبح‌ها دوست‌دارم،   تصوری از پنجره‌ای را زیر درختی. این پنجره آبی رنگ است، برای اتاقی نامرئی است، که فقط پنجره‌اش پیداست، که تنظیم شده، چراغی و گلدانی رویش گذاشته‌اند. چراغ یک نور زرد قشنگ به شیشه‌ای پنجره می‌تابد. حس می‌کنی پشت شیشه را روز سرد بارانی در زمستان با آبرنگ زردی نقاشی کردن. 

زیر این درخت سبز بزرگ بجز اتاق نامرئی و پنجره مرئی یک تاب نیز آویزان است، دیگر هیج نیست، فقط یک صحرای درندشت که فقط و فقط چمن سبز است و از دور کوه‌های بلندی که برف رویشان نشسته پیدا هستن! 

اینجا همیشه صبح است، همیشه خنک و همیشه نم‌نم باران. فقَط گاهی نم قطع می‌شود، زنگین کمانی شکل می‌بندد و پری‌های زردپوش کوچکی که آهسته بال میزنند و پرواز را شعر می‌خوانند. 

انگار آنجا کسی هست که می‌شود برایش شعر خواند. 

 

آه..  رویای من، رویای من.   نمیدونم از روزی که اسم... به گوشم خورده حس می‌کنم همچین جایی است!  با آنکه می‌دونم این فضا و دشت مال دامنه‌های رشته‌کوههای آلپ در سوییس است و دشت‌های آمریکای شمالی در تابستان‌ها. 

ولی من چنین تصوری را می‌خواهم دنبال کنم. گاهی زل زدن به چشمی کافیست تا دریچه بهشت را بگشاید. 

شاید یه روز اگه شانس میسر کرد، عکس... را ببینم و منتشر کنم. 

*اون جا جایی است که من و تو اولین بار قدم میزاریم*

 

 

۰ نظر
Ejaz